امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

قلم گوسفند

میگن وقتی مامان میشی کارهایی میکنی که قبلا حتی به ذهنت هم خطور نمیکنه حکایت امروز منه. دیشب به عشق پسر یه قابلمه قلم گوسفند بار گذاشتم تا پسرک بخوره و قوت بگیره از دیشب تا امروز ظهر هم زیرش رو کم کرده بودم تا آروم آروم بپزه و بخاطر همین کلی از بوش مستفیض شدم ظهر به صورت تریت به آقا کوچولو دادم خورد و متوجه شدم که خیلی دوست داره خدا روشکر.خودم هم با کلی آبلیمو و دارچین و نوشابه و ترشی دادمش پایین ماشاالله پسرک یه کاسه ی پر خورد و من یه نصفه کاسه ی زوری! خدا رو شکر میکنم که پسر کوچولومون از نظر ذایقه کپیه باباشه و به من نرفته ...
27 آذر 1392

آفتاب گرم پاییزی

توی این روزهای بارونیه پاییزی هیچ چیز به اندازه ی پیدا شدن آفتاب در یک صبح و به دنبال آن حاضرشدنهای مادر و پسری و پیاده روی که هدف اون جز رسیدن به پارک محل و دلخوشیهای کوچک پسر کوچولوت نیست این روزا هر موقع که بیدار میشیم و میبینیم که آسمون آبیه و به قول آقا کوچولو خورشید خانوم  تو آسمونه بعد از صبحونه ای که خلاصه میشه تو انتخاب نیمرو یا کره و مربای انجیر که عاشقشه یا آلبالو که بخاطر ترشیش دوستش داره یا کره و پنیر و یا فرنی مخلوط شده با گردو و بادوم و موز و کره و کنجد و عسل دو تایی شال و کلاه میکنیم و راه میفتیم میریم پارک محل یکمی سرسره.یکمی تاب بازی و یکمی الاکلنگ که نفر مقابل یا منم که...
22 آذر 1392

سی ماهگی

دو سال و نیمه شدنت مبارک قند مکرر من به پلک زدنی میگذره...عمر رو میگم!! شش ماه از فوت کردن شمع دو سالگیت گذشت و دو سال و نیم از اون نگاه معصوم توی صورتم و نفسهای تندت توی اتاق عمل کنار گوشم وااااااااای خدایا!!چقدر نگرانیم!چقدر کار نکرده داریم واسه ی تو که باید انجام بدیم! یعنی میتونیم؟!میتونیم اونطوری که همیشه آرزو داشتیم بزرگت کنیم! میدونم همه ی اینروزها میگذرن .به سرعت برق و من و بابا باز هم نگرانیم. باز هم نگران آیندت.واسه همین هم میگن پدر و مادر حتی اگر توی قبر هم باشن باز هم چشمشون بدنبال بچشونه! این جمله رو با تمام وجودم میتونم درک کنم.شاید یکم زیاده روی میکنم! اما آینده ی تو کم چیزی نیست.آی...
10 آذر 1392

بری دیگه برنگردی!!

دقیقا از شبی که از خرم آباد برگشتیم یه تب خفیف کردی که مجبور شدم بهت آستامینوفن بدم که بیاد پایین ولی تا صبح ناله میکردی.فرداش تبت پایین اومده بود و من خوشحال بودم که ممکنه مال خستگیه راه بوده باشه! ولی از شبش شروع کردی به سرفه های خشک! البته منم همینطوری شده بودم ولی آدم بزرگ راحتتر میتونه با سرماخوردگی کنار بیاد!خلاصه یکی دو روز اینطوری گذشت و دیدیم که نخیر انگار این مریضیه لعنتی خیال نداره دست از سرت برداره و سرفه هات چرکی شدن! چون باباعلیرضا اداره بود با مامانی بردیمت دکتر و دکتر هم نامردی نکرد و دوتا آمپول و شربت داد.باکلی فلاکت آمپولهات رو زدیم جیگرم کباب شد مامانی! از فرداش با کمک د...
9 آذر 1392

سومین عاشورا...

روز سه شنبه به قصد شهر خرم آباد ساعت پنج صبح راه افتادیم.رفتیم دنبال عموحمید و توی شهر قم هم زن عمو رو سوار کردیم و راهی شدیم امسال رفتیم خونه ای که باباجونی و مامان ناز واسه نگهداری از بابابزرگ باباعلیرضا گرفتن.خودشون هم که پنج شش ماهی میشه رفتن و اونجا موندگار شدن .چون بابابزرگ خیلی پیر و سالخورده شده و نیاز داره مدام ازش پرستاری بشه.یکروز هم خونه ی مامان جون بودیم.روز چهارشنبه تاسوعا بود و پنجشنبه هم عاشورا. طبق رسم هرساله صبح عاشورا مقداری گل امام حسین به نیت سلامتیت تا سال بعد به لباس علی اصغرت مالیدیم اونجا که بودیم خیلی بهت خوش گذشت.مخصوصا که خونه بزرگ بود و کلی تونستی بدو بدو بکن...
25 آبان 1392

بیست و نه ماهگی

ماهگیت مبارک تمام زندگی این روزا با حرف زدنهات کلی عشق میکنیم.وقتی چیزی از ما میخوای و لبهات رو کوچولو میکنی.چشمات رو ریز میکنی.صدات رو نازک میکنی و میگی مامان جووونم.بابا جوووونم .تو رو خدا!میدی!خواهش میکنم! به قول بابا اونوقته که اگر دنیا رو هم بخوای دیگه نمیشه جلوت مقاومت کرد الان که من مشغول نوشتنم داری با ماشینهات بازی میکنی و توی عالم خودت داری باهاشون صحبت میکنی.دوست داشتم از تمام لحظه های فراموش نشدنی و تکرار ناپذیر کودکیت میتونستم فیلم بگیرم تا هیچوقت از یادمون نره اما افسوس که نمیشه چنین کاری کرد دوست دارم از لحظه لحظه ی بودن با تو توی این روزها با تمام وجودم کیف کنم.چ...
11 آبان 1392

اولین باران پاییزی

باران... شیشه ی پنجره را باران شست... چه کسی میتواند... نقش تو را از دل من بشوید؟!...                                     دیشب و امروز اولین باران پاییزی هم بارید هرچند که با پسرگلی دو تایی سرماخورده هستیم.اما هیچ چیز نمیتونه خوشحالیه اومدن بارون رو ازمون بگیره. روزهای بارونی دیگه بوی تنهایی نمیده.بوی عشق میده. عشق مادر و پسری.بوی خوش نون بربری که صبح فقط به عشق خودت توی همین بارون رفتم و گرفتم. چه چیزی میتونه جای این همه ذوق و ش...
5 آبان 1392