امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

جیگر عمه هم به دنیا اومد

دیروز در یک اقدام هول هولکی توسط برادرزاده ی کوچولو که قرار بود هجدهم تیر به دنیا بیاد من رسما عمه شدم حول و حوش ساعت ده و نیم شب بود که مامانی تلفن کرد و گفت لیلا دردش گرفته و آوردیمش بیمارستان.از اونجا که بیمارستان نزدیکمون بود ما هم سریع خودمون رو رسوندیم بیمارستان. لیلا با تشخیص دکترش که سریع خودش رو رسونده بود آماده شد و رفت اتاق عمل.یکساعت بعد هم من با دیدن برادرزاده ی کوچولوم حس زیبای عمه بودن رو با تمام وجود لمس کردم وااااای که جقدر حس قشنگیه. دیشب دوباره صحنه های تولد امیرحسین جلوی چشمام رژه میرفت و چشمام رو تر میکرد و لبهام لبخند ناخودآگاه میزد امروز هم امیرحسین ر...
11 تير 1392

خاطرات جشن تولد دو سالگی

جشن تولد دوسالگیت روز جمعه بود.ماهم یه جشن خودمونی گرفتیم که واست خاطره بشه مامانی اینا.مامان ناز اینا.عمه.عمو.دایی مد(به قول خودت). که همه دو نفره هستن به غیر از دایی مد که دو نفر و نصفی هستن و یکماه دیگه سه نفره میشن ودایی علی و مامانبزرگ .جای مامان جون خیلی خالی بود که بخاطر درد دستشون نیومدن ولی لطف کرده بودن و هدیشون رو با خاله اینا فرستاده بودن. شب خیلی خوب و خاطره انگیزی شد.هم برای ما و هم برای تو عزیز دلم کلی هم همه زحمت کشیده بودن و واست هدیه آورده بودن که ما رو خجالت زده کرد و تو رو ذوق زده لباسهای مختلف.کتونی. کادوهای نقدی.اسباب بازیهای جورواجور مثل خرس و تفن...
12 خرداد 1392

روزتون مبارک پدر فداکارم.مرد مهربونم.و پسرک عزیزتر از جونم.

بیا به آرامش دوران کودکی.آن زمان که بلندترین نقطه ی زمین شانه های امن پدر بود...   پسرکم. یه روز نه چندان دور میفهمی که بابات چقدر واست زحمت کشیده. چقدر از خودش گذشته.و چطور ذره ذره آب شده فقط بخاطر اینکه تو ذره ای احساس ناراحتی نداشته باشی. یه روز میفهمی که تک تک اون موهای سپیدش بخاطر تک تک اون روزهاییه که فقط بخاطر تو چه سخت ازشون گذشته. بخاطر تو .خواسته هات.آیندت. اون روز میفهمی که حتی دلمشغولی و فکر به آینده ی جگر گوشه ی آدم هم میتونه ذره ذره پیرت کنه بدون اینکه بفهمی. بابای خوبم بخاطر تمام اون روزهایی که بخاطر من از دستشون دادی ازت ممنونم و تا ابد بهت مدیونم. باباجونیه ع...
3 خرداد 1392

بیست و دو ماهگی

ماهگیت مبارک خورشیدکم کم کمک داره صدای آهنگ تولدت مبارک تو به گوشم میرسه وای که دارم لحظه شماری میکنم واسش این روزا دیگه کاملا داری جملات رو درست ادا میکنی البته با همون لهجه ی شیرین کودکانه ی خودت که گاهی فقط من متوجهش میشم.تصمیم دارم از دو سه ماه دیگه از پوشک بگیرمت.چون احساس میکنم داری معنی کلماتی رو که به دستشویی رفتن مربوط میشه میفهمی. الان تو تعطیلات نوروز هستیم و خیلی خیلی خوش میگذره. بابا صبحها میره اداره چون کشیکه و ظهرها میاد خونه. شبها هم یا میریم بیرون یا خونه ی مامان جون اینا و عید دیدنی به همراه اونها.مامانی و بابایی و دایی علی هم رفتن شمال خونه ی خاله ناهید بهار چه&n...
20 فروردين 1392

بوی عیدی و دندون شانزدهم

اسفند رو دوست دارم.ماه تمیزی.آیینه های براق.کشوهای مرتب. فرش های شسته شده.لباس نو.خنده های کودکان در خیابان. شیرینی.چهارشنبه سوری.و همه ی چیزهای خوبی که من رو میبره به دوران خوش کودکی این روزا امیرحسین هم انگار یه حال دیگه ای داره.وقتی میبینه خونه از همیشه تمیزتر و مرتب تره.ولی حیف که هنوز از عیدی گرفتن و لباس نو چیزی متوجه نمیشه.وگرنه واسه اومدن عید ساعت شماری میکرد.پنجشنبه یعنی دو روز پیش برف قشنگی بارید.امیرحسین هم مدام پشت در بالکن میرفت و با ذوق داد میزد مامان بف بف! بعدش هم که رفتیم خونه ی مامانی رفتیم بیرون و برف بازی کردیم و کلی ذوق کردیم و عکس گرفتیم. البته ناگفته نماند که ا...
20 اسفند 1391

لبخند خدا

نمیدونم کی و کجا چه کار نیکی انجام دادم که امیرحسین پاداش کارم شد. فقط امیدوارم از این هدیه ی خدا بتونیم مثل فرشته ها مراقبت کنیم.هیچ لذتی بالاتر و شیرینتر از رشد کردن و به ثمر نشستن گل عشق روبروی چشمان آدمی نیست. مامانی.تو که میخندی گوشه های لبت به بهشت میرساند مرا.   ...
17 اسفند 1391

امیرحسین پسردایی دار شد

امروز دوباره خاطره ی سونوگرافیه چهارماهگی برام زنده شد اون روز که ساعت چهارنوبت داشتم و هفت ونیم که منشی بهم گفت نیم ساعت دیگه نوبتت میشه زنگ زدم به بابایی تا از اداره خودشو برسونه.اخه خیلی دوست داشت که نازنازی روببینه. صدای ضربان قلبش که گروپ گروپ میزد.صدای نفسهای تند بابا که اضطراب سلامتیش رو داشت.سردیه دستای خودم و گرمیه دستای بابا که محکم گرفته بودشون. صدای خانوم دکتر که میگفت این سرشه.این مغزشه.این صورتش.دستای کوچولوش.اینم پنج تا انگشتاش.شکمش. پاهاش.و اینم پسریش. آخ که هردو یادمون رفته بود که چقدر دوست داشتیم بچه ی اولمون پسر باشه.فقط میخواستیم سالم باشه.   و تواون لحظه ذوق یواشک...
12 اسفند 1391

بیست و یکماهگی

بیست و یکماهگیت مبارک خورشیدکم داریم باهم وارد بیست ودو ماهگی میشیم.میگم باهم.چون هر روز این بیست و یکماه رو من هم به اندازه ی تو بزرگ شدم و رشد کردم. قلبم بزرگ شد.روحم بزرگ شد.دیگه هرچیزی ناراحتم نمیکنه به سرعت قبل از تو روداشتن.راحت میبخشم.راحت میگذرم.راحت دوست دارم. و خیلی تغییرات دیگه که خودمم باورم نمیشه و همه ی اینا رو مدیون تو هستم مامانی تو هم بزرگ شدی.واسه خودت مردی شدی. کاملا حرف میزنی.البته بعضیهاش رو فقط من میفهمم و واسه بقیه ترجمه میکنم. الان که دارم مینویسم خونه ی مامانی هستیم و همه بجز من و دایی علی خوابیدن. منم این پست رو مثل همیشه جینگیل مینگیلش نکردم چون مرورگر فایرف...
11 اسفند 1391