امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

یه پسر دارم شاه نداره!

یه پسر کوچولو دارم که شاه نداره یا حداقل شبیهش رو نداره این روزا هر وقت من و بابا ناراحت باشیم میاد میشینه میگه بگو مامان!تعریف کن ببینم کی اذیتت کرده! و همین جمله و قیافه ی مثلا غمگینی که به خودش میگیره کافیه واسه فراموش کردن همه ی آدمهای این دنیا و اذیت و آزارهاشون بعدش با تکیه روی حرف ش میگه اشکالی نداره.گاهی فکر میکنم آره انگار اشکالی هم نداره. چیزهای کوچیک فکری توی زندگی(چیزها ونه مشکلات) که نمیتونن خوشبختیه آدم رو ازش بگیرن .اونم با وجود این پسر کوچولو و بابای مهربونتر از هرکس که که میشناسم شبها موقع خواب یه جورایی عادتمون شده که اول یه کتاب باید واسش بخونم و بعد به قول خودش نظرخواه...
19 خرداد 1393

خاطرات جشن تولد سه سالگی

امسال هم جشن تولدت با کلی شادی و خوشی و آرزوها و خاطرات خوب توی ذهنمون ثبت شد.سومین جشن تولدت همراه بود با کلی شیرین زبونی و شیرین کاری و نانای و خوردنیهای خوب و خوشمزه امسال جشن تولدت روز جمعه نهم خرداد و کاملا خانومانه برگزار شد.گذشت. به همه خیلی خوش گذشت.البته به خودت بیشتر از همه بخصوص با اونهمه کادوهای رنگارنگی که گرفتی دست همشون درد نکنه ازصبح که مامانی اومد خونمون شروع کردی به نانای و ذوق کردن تا وقتی که بعداز ظهر شد و مهمونامون اومدن و شب که رفتن و با کمک بابا بادکنکها رو از دیوارها جدا کردیم و شدی صاحب کلی بادکنک و آخر شب که دل نمیکندی از اونهمه کادو و اسباب بازی و در نتیجه...
17 خرداد 1393

تولدت مبارک فرشته ی سه ساله ی ما

                   گاهی اوقات نمیشه احساس رو نوشت.یه جوری حس میکنی هر طور هم که بنویسی باز هم کم گفتی.از میزان عشقت.از اندازه ی محبتت... نمیتونی بنویسی.هر چقدر هم که سعی کنی انگار باز هم به اون اندازه ها نمیرسه... نمیدونم اگر نبودی الان چه حالی داشتیم...دوست هم ندارم بهش حتی فکر کنم.فقط دوست دارم کیف کنم از بودنت.از داشتنت. از عشق بی اندازت.نمیدونی وقتی برامون شیرین زبونی میکنی گاهی از ذوق بغض میکنیم.از شعور زیادت که گاهی اصلا اندازه ی سنت نیست.همه چیزت خوبه مامانی.اونقدر خوب که من و بابا ...
10 خرداد 1393

پدر یعنی تمام عشق

دختر که باشی میدونی اولین عشق زندگیت پدرته دختر که باشی میدونی امن ترین جای دنیا آغوش پدرته دختر که باشی میدونی مردونه ترین دستای دنیا دستای پدرته که میتونی توی دستت بگیری و دیگه از هیچ چیز توی این دنیا نترسی بابای مهربونم روزت مبارک                                        روزت مبارک باباجونیه مهربون که همیشه ی خدا درس گذشت و مهر و خوش قلبی بهم میدی       &nb...
27 ارديبهشت 1393

گردش مامی و پسری(نمایشگاه کتاب1393)

روز چهارشنبه صبح با همدیگه تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه کتاب که هم یکم تفریح بکنیم و هم کتاب بخریم بعد از صبحونه رفتیم .وای که چقدر شلوغ بود هیچوقت فکر نمیکردم که توی کشورمون اینقدر کتابخون داریم بعضی ها که با خودشون چمدون آورده بودن و پرش کرده بودن خلاصه همون اول که وارد شدیم باید از کنار یکسری ساندویچی رد میشدیم .همون اول آقا پسرمون گفت به به چه بووووووویی میاد!مامان نمایشگاه نریم.بریم ساندویچ بخوریم هرجور بود راضیش کردم و رفتیم سالن کودک و نوجوان.وای که چقدر دوست دارم کتاب خریدن رو. مخصوصا واسه پسر کوچولو کلی گشتیم و جوجه کوچولو هم که از دیدن اون همه کتابهای رنگارنگ و ع...
21 ارديبهشت 1393

سی و پنج ماهگی

ماهگیت مبارک مرد کوچولو و شیرین من چقدر زود میگذره این روزا.انگاری همین دیروز بود که یک ماه مونده بود به تولدت و من لحظه شماری میکردم برای بغل کردنت.بوسیدنت.بوییدنت. انگاری همین دیروز بود که بابا باهات حرف میزد و تو هم با لگدهات جواب میدادی. و چه عشقی که من با هر لگدت میکردم.دوست داشتم هیچوقت اون روزها تموم نشه.هر وقت به تک تک لحظه هاش فکر میکنم اشکم درمیاد. میتونم بگم جزو بهترین روزهای زندگیم بود.روزهایی که خدا رو با تمام وجودم حس میکردم.راستی...چه کسی جز خدا میتونست یه تکه از وجودم رو در درونم بزرگ کنه و بیارتش به این دنیا؟! یکماه به اولین سالگرد تولدت چه حسی داشتم.حس مادری که تمام زحمتهاش ...
10 ارديبهشت 1393

بهار بهار چه فصل آشنایی!

ماهگیت مبارک سمنوی من عیدت مبارک عزیزدلم.دعا میکنم 120 تا از این بهارها رو در نهایت سلامتی و خوشبختی ببینی قربونت برم سه روزه که از مسافرت بی نهایت لذت بخش و خاطره انگیزمون برگشتیم. جا داره از باباعلیرضا بخاطر بردنمون به این سفر تشکر بکنیم این بار که رفتیم خرم آباد برعکس دفعه های پیش زیاد توی خونه نبودیم و تا فرصت بود رفتیم و بیشتر جاهای دیدنی رو دیدیم. روز اول حدود نه ساعت بخاطر ترافیک تهران قم توی راه بودیم. البته یکساعت توی بروجرد توقف کردیم و ناهار خوردیم.ساعت سه و نیم رسیدیم و تا یکمی خستگی بدر کنیم و شام بخوریم ساعت هشت و نیم سال تحویل شد و بعد از روبوسی و عید مبارکی رفتیم بیرون و ی...
10 فروردين 1393

نگاه به سالی که گذشت و آخرین دلنوشته ی مامان در سال1392

کمتر از یک روز مونده به پایان سال هزار و سیصد و نود و دو. سالی که با همه ی تلخی و شیرینی هاش روی هم رفته سال خوب و موندگاری برای ما بود الان که دارم واست مینویسم عصر بعدازظهر روز چهارشنبه هست که تو تا اینجا کنارم نشسته بودی و کارتون نگاه میکردی ولی حالا که بهت نگاه میکنم چشمای قشنگ و معصومت توی خواب نازن تحویل سال هم فردا پنجشنبه ساعت حدودا هشت ونیم شبه. همیشه وقتی به گذشته فکر میکنم آخرش به این نتیجه میرسم که واقعا روزهای بدون تو رو من با چه امیدی زندگی میکردم!؟ همیشه هم به اینجا که میرسم خدا رو با تمام وجود توی زندگیمون حس میکنم خدای بزرگ شکرت رو من چطور میتونم به جا بیارم؟!یکسال دیگه هم گذش...
28 اسفند 1392

سی و سه ماهگی

  ماهگیت مبارک هستیه مامان این روزا سرمون خیلی شلوغه!یا توی خیابون و دنبال خرید یا توی خونه و پروژه ی خونه تکونی که یه جورایی پوست آدم رو میکنه پسرکمون هم کلی کمکه!پایین نردبون میایسته و حوله و دستمال بهم میده هر چند که مدام هم باید بگم امیرحسین به این دست نزن به اون دست نزن!ولی باز هم وقتی مامان ناز میگه اگر میخوای جلوی دستت خالی باشه صبحها بیار بزارش خونه ی ما انگار یه جورایی دلم نمیاد با اینکه میدونم اونجا با باباجونی بهش خوش میگذره ولی گاهی فکر میکنم بدجوری بهش وابسته شدم!طاقت یکساعت دوریش رو هم ندارم.گاهی فکر میکنم این همه وابستگی خوب نیست!یه جورایی ته دلم میلرزه وقتی به وابس...
11 اسفند 1392