امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

دلخوشی های کوچک

پاییز رو دوست دارم... آغاز فصل آشنایی من و بابا... بودن تو... سرمایی در عمق وجود... بوی خاک باران خورده... گرمای نگاهتان... دستان مردانه اش... پرسه های دونفره... اکنون... دستان کوچکت در دستانمان... گردش سه نفره... سه فنجان چای داغ منتظر ما...     ...
28 مهر 1392

روزت مبارک فرشته ی کوچکم

پسرم در این روز قشنگ برایت آرزو میکنم عمر بلندت سرشار از خوشی های کودکانه باشد ...وهیچ کودکی در حسرت آرزوهای کوچک کودکیش نماند... فرشته ی کوچکی که کودکی کردن را به من آموختی... روزت مبارک                     امیر حسین. آرامش زندگی  تا این لحظه ،  // 2 سال و 4 ماه و 7 روز و 4 ساعت و 9 دقیقه و 31 ثانیه سن دارد. ...
16 مهر 1392

تولدت مبارک متولد ماه مهرم

تولدت بهانه ای است تا این فصل را بیشتر دوست بدارم شاید مشغولیتها نمیگذارند هرروز بگویم دوستت دارم... اما تولدت بهترین بهانه است برای گفتن اینکه دوستت دارم به اندازه ی تمام روزهای زندگیم. سی و سومین بهار زندگیت در فصل برگهای زرد و نارنجی مبارک مرد متولد ماه مهرم     ...
14 مهر 1392

بیست و هشت ماهگی

ماهگیت مبارک عسلکم روزهای باتو بودن تند و تند دارن میگذرن و بودن باتو هر لحظه اش برای ما شیرینتر از هر شیرینی توی این دنیاست ساعتها به بازی کردنت خیره میشوم... انگار هیچوقت سیر نمیشوم... ...
13 مهر 1392

یک جمعه ی خوب

دیروز برعکس بیشتر جمعه ها خونه بودیم و سعی کردیم خیلی بهمون خوش بگذره صبح مثل همیشه ساعت نه بیدار شدی و طبق معمول صبحت رو با این سوال شروع کردی که مامان کاتون میذاری؟! آخه برنامه ی زندگیمون اینطوری تنظیمه که شما صبحها همراه صبحونه یکی دو ساعت کارتون میبینی و بعدش شروع میکنی به بازی و منم میرم دنبال کارهام بعد از دیدن به قول خودت عمو قنداد رفتی سراغ بابا و با کسب اجازه ی من پریدی روش و اینطوری شد که صبح جمعه ی بابا هم آغاز شد بابا هم یه صبحونه ی کوچیک خورد و دو سه ساعت بعد هم همگی دور هم سبزی پلو  وماهیه ظهر جمعه رو زدیم به بدن و بعدش کم کم به پیشنهاد بابا که دعوتنامه داشت به ...
6 مهر 1392

بوی پاییز میاد!

یادش بخیر.درست همچنین روزهایی بود که به همراه مامان میرفتیم و خرید مدرسه میکردیم. کتاب.دفتر.مدادهای بسته ای.خودکار.آبی.قرمز. جلد کردن کتاب و دفتر.برچسب اسم و فامیل روش. کیف و کفش و حتی جوراب نو.جامدادیه پر. هومممم.بوی کتابهای نو وقتی ورق میزدیم.استرس روز اول و کلاس بندی.آشنایی با معلم جدید. آخ که چقدر قشنگ بود و زود گذشت.این روزها وقتی میریم بیرون میتونم بوی اونروزها رو کاملا حس کنم. بوی مهر.بوی بارون.صدای رعد و برق آسمون.خش خش برگهای پاییزی زیر پاهامون.فصل عاشقی. پسرم.من و بابا توی همین فصل اولین قرارهامون رو با هم گذاشتیم.توی همین حال و هوا. پسرکم .این روزهای ما خیلی قشنگ میگذشت. ...
25 شهريور 1392

خداحافظ کالسکه

امروز صبح کالسکه ات رو از انباری آوردم تا توی حموم بشورم و بزارمش کنار یک ماهی میشه که دیگه سوارش نمیشی و واسه خودت مرد شدی توی حموم که داشتم میشستمش تمام روزهاش خوش گذشته اومد جلوی چشمام.اولین باری که گذاشتمت توش دو ماهت بود.گردش عصر دو نفری. خریدهای دو نفری.پیاده روی های دو نفری.پارک رفتنها. مسافرت.مشهد.حرم امام رضا.خیابون بلندش. و همه ی شیرینیهایی که با این کالسکه، دو نفری تجربه کردیم. ناخودآگاه چشمام پر از اشک شد.نمیدونم خوشحالی بود واسه بزرگ شدنت یا دلتنگی واسه اون روزها که با  چه شوقی کالسکت رو هول میدادم و تو که با چه ذوقی از سر کنجکاوی به اینطرف و ا...
13 شهريور 1392

بیست و هفت ماهگی

ماهگیت مبارک امیدزندگیه مامان خدارو شکر که باسلامتی و شادی وارد ماه بیست و هشتم زندگیت داری میشی و ماهم هرروز با بزرگ شدنت بیشتر از دیروز پی به بزرگی خداوند و نظر لطفش به زندگیمون میبریم الان که دارم واست منویسم خونه ی مامانی هستیم و ساعت بیست دقیقه به یک شبه و صدای خنده های پراز انرژیه تو که داری با دایی علی و مامانی بازی میکنی خستگیه تموم شدن روز رو کاملا از یادمون برده با واردشدن به ماه بیست و هشتم زندگیت فقط چندکلمه ی کوچیک رو اشتباه میگی مثل آشپخونه.اودوردی(آوردی). بشوشم(بپوشم).بقشید(ببخشید).و یکی دوتا دیگه که الان یادم نیست و کاملا صحبت میکنی. الان هم روی پای دایی علی نشس...
11 شهريور 1392