بری دیگه برنگردی!!
دقیقا از شبی که از خرم آباد برگشتیم یه تب خفیف کردی
که مجبور شدم بهت آستامینوفن بدم که بیاد پایین
ولی تا صبح ناله میکردی.فرداش تبت پایین اومده بود
و من خوشحال بودم که ممکنه مال خستگیه راه بوده باشه!
ولی از شبش شروع کردی به سرفه های خشک!
البته منم همینطوری شده بودم ولی آدم بزرگ راحتتر میتونه
با سرماخوردگی کنار بیاد!خلاصه یکی دو روز اینطوری
گذشت و دیدیم که نخیر انگار این مریضیه لعنتی خیال
نداره دست از سرت برداره و سرفه هات چرکی شدن!
چون باباعلیرضا اداره بود با مامانی بردیمت دکتر و دکتر هم
نامردی نکرد و دوتا آمپول و شربت داد.باکلی فلاکت آمپولهات
رو زدیم جیگرم کباب شد مامانی!
از فرداش با کمک داروها خیلی بهتر شدی عزیز دلم ولی
وقتی بردمت روی ترازو دیدم یک کیلو از وزنت پایین اومده بود
هر مادری میتونه حال اون لحظه ی من رو درک کنه و بدونه
چه حس بدیه!از فرداش شروع کردم به دادن غذاهای مقوی
چون خوب شده بودی و واسه گلوت به قول خودت که از دکتر یاد
گرفته بودی منعیت نداشت!حلیم و ماکارونی وکباب و فرنی وغذاهای
خوشمزه ی دیگه کار خودشون رو کردن و تا امروز بالاخره وزنت
برگشت به سابق.
دیشب هم که جمعه بود با باباعلیرضا رفتیم پارک که بارون
خیلی قشنگی هم میومد و زیر بارون کلی بازی کردیم!
بعدش هم واسه شام رفتیم بیرون و به دستور شما پیتزا
خوردیم.کلی هم دعا می کنیم که که بره و دیگه برنگرده!!
این مریضیه لعنتی رو میگم!
مامان جونم هر دردی داری امیدوارم به جون من بیفته
من و بابا حاضریم جونمون رو بدیم و یه لحظه مریض بودن
تو رو نبینیم.میبوسمت.
مگه چیه؟!داریم با هم کیک سیب درست میکنیم دیگه!