امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

هووی دوست داشتنیه من!

این روزهای آخر سال رو که برای همه از جمله ما به سرعت برق داره میگذره هیچ چیز نمیتونه به اندازه ی حرفهای از نمک خوش نمکتره نمکدون مامان بامزه و دلنشین بکنه گاهی بهش میگم مامانی خداروشکر که پسری اگر دختر بودی میخواستی چه پوستی از من بکنی! حس حسودی و مالکیت تازگیا خیلی توی وجود کوچولوش رشد کرده. کافیه باباعلیرضا بیاد و پیش من بشینه.هرجا باشه خودش رو میرسونه و با یه حرکت سریع با زور خودش رو وسطمون جا میکنه و به باباعلیرضای بیچاره در حال هول دادنش میگه اههههههه!کنده شو دیگه! دیروز صبح رفتیم و واسه باباعلیرضا چند دست لباس گرفتیم. اومدیم خونه پلاستیک لباسها رو گرفته میگه وقتی باباعلیرضا اومد خونه خودم میخ...
26 اسفند 1392

وروجک ما و آخرین دندون شیری!

به وروجک کوچولوی خونمون میگم انقدر به این مجسمه های روی شومینه دست نزن!میدونم آخر سرشون رو میخوری!! میگه مامان بجوم بعد قورتش بدم؟! روز جمعه ی گذشته خونه بودیم و باید یه برنامه ای پیاده میکردم که لااقل نصف روز رو یکمی آروم بنشینه! واسش سی دی کارتون شیرشاه رو گذاشتم که سه بعدیه و کلی با عینکش صفا کرد و سرگرم شد دندون بیستم هم در اومده!البته دقیقا نمیدونم کی چون الان که نگاهش میکنم کاملا بزرگ شده.اینم بزار پای بازیگوشیهات که به هیچ وجه نمیزاری توی دهنت رو نگاه کنم و دیروز به هزار ترفند و رشوه تونستم اون ته تها رو نگاه کنم و چشمم به جمال اون دندون جدید و آخرین دندون شیریت روشن بشه از الان ذو...
9 دی 1392

شهر بازی

دیروز صبح بهت قول دادم عصر که شد و هوا خنک تر شد بریم شهر بازی.ناهارت رو که خوردی و چرت بعد از ظهرت رو هم زدی و شیر عصرونه رو هم که خوردی گفتی مامان.آفتاب رفت؟!سایه شد؟! که معنی همون به قول خودمون به حرفت عمل بکن رو میداد با هم دیگه حاضر شدیم و رفتیم فروشگاه یاس. اول کلی خریدهای خوشمزه کردیم و بعدش هم رفتیم شهر بازیش هر کدوم از اسباب بازیهاش رو که مناسب سنّ کوچولوت بود رو سوار شدی و کلی ذوق میکردی منم ذوق میکردم وقتی اون همه هیجان و شادی رو میدیدم خلاصه وقتی تموم شد طبقه ها رو یکی یکی گشتیم و در آخر هم یه تی شرت خوشگل واست خریدم و اومدیم پایین و با یه عالمه خریدهای خوشگ...
26 تير 1392

بیست و پنج ماهگی

ماهگیت مبارک جون مامان وای چه زود گذشت یکماه از تولد دوسالگیت مامانی. کلی داری واسه خودت مرد میشیها اینروزا لبهامون مدام از دست حرفها و شیرین زبونیهات به خنده باز میشه.امروز صبح داشتم اتاقت رو مرتب میکردم اومدی میگی مامان برو بیرون.اینجا اتاگ منه! میگم مامانی دارم اتاقت رو تمیز میکنم.میگی خب تمیز کن بعدا برو دیروز هم دی وی دی رو خودت روشن کردی.دگمه زدی باز شد سی دی گذاشتی و با فشار میخواستی ببندیش.وقتی دیدی بسته نمیشه دگمه رو دوباره زدی بسته شد و منتظر شدی که شروع کنه به خوندن امروز من رفته بودم به قول خودت دبلیوسی اومدی پشت در میگی مامان خوبم بیا دیگه! دیروز ناهار واست آبگوش...
10 تير 1392

آخرین خاطره از سال دوم زندگی

یه جورایی باورم نمیشه که چهار روز مونده به تموم شدن دومین سال زندگیت.حس میکنم خیلی بزرگ شدی.دیگه کاملا صحبت میکنی.همه چیز رو میفهمی.خوبی.بدی.ترس. ناراحتی.خوشحالی... هر وقت یه چیزی بهت میدیم که دوست داری میگی خوشحال میکنم(ذوق میکنم ). دستشویی رو کاملا یاد گرفتی که بگی.یکماهی میشه.درست یکماه هم هست که دیگه روی پاهام نمیخوابی.کنارت که دراز بکشم خودت میخوابی و من بعدش میبرمت تو تختت امشب که بر طبق عادت دستم رو گرفته بودی که بخوابی داشتم فکر میکردم که واقعا تو به من احتیاج داری که کنارت باشم یا من به تو؟! تو خواب مثل فرشته هایی گاهی نیم ساعت میشه که خوابیدی و من هنوز غرق لذت نگاه کردن...
7 خرداد 1392

عشق.و دیگر هیچ.

چطوری میشود برق چشمهایتان را در عکس ثبت کرد؟ از چه زاویه ای میشود از مهربانی فیلم گرفت؟ وقتی بابا با مهربانی قربان صدقه ی امیرحسین میرود و امیرحسین با عشقی عجیب خیره به بابا میشود. با کدام کلمات میتوان شیرینی را نوشت؟ وقتی پدر و پسر از ته دل میخندند. به کجای ادبیات و هنر آویزان شوم برای ثبت این لحظات شگفت بی تکرار؟                  گاهی دوست دارم نگاهت رو قاب بگیرم تا فقط برای خودم باشه                       ...
14 ارديبهشت 1392

هوررررا میریم سفر

فردا قراره بریم شمال امسال گذاشتیم خوب همه از سفر برگردن و جاده ها خلوت بشه بعد بریم که حالشو ببریم طبق معمول همیشه که میریم نوشهر و رویان ایندفعه احتمالا میریم بابلسر و فریدونکنار که اونطرفها رو هم ببینیم. پسرک شیرین زبونم هم انگاری فهمیده چون امروز خیلی شیرین زبونی و ذوق میکنه.خصوصا وقتی مامانیش اومده بود خونمون و داشت واسه اون حرف میزد تازگیا همه رو با حرفهاش متعجب میکنه.دیروز به مامانبزرگش میگفت مامانبژگ بیا بیریم آب باژی.قول دادی!!! حرصش هم که از چیزی در میاد یه دیگه و اه به حرفاش اضافه میشه.مثلا میگه بده دیگه اه.اینو خیلی هم جدی ادا میکنه که قند تو دلمون آب میکنه دو سه روز پیش هم دو...
24 فروردين 1392

دوست دارم مردکوچکم

خیلی وقته که میخوام بیام و از حرفاش بنویسم اما انگارنمیشد تا امروز.تازگیا به سوسک میگه سوکس.به افتاد میگه اوداف. به میکنم میگه میکم.اونروز تو فروشگاه بابایی بهش میگم امیرحسین بیا بریم.شروع کرده به چیدن بیسکویتها روی هم و میگه نمیام.کار میکم یک هفته هم هست که یکم از قبل شیطونتر و جسورتر شده. بیشتر کارهایی که قبلا نمیکرد الان راحت انجام میده. بالارفتن از میز و صندلی.رفتن تو بالکن و کلی شیطونیهای دیگه که همشون شیرینه.البته گاهی اوقات فقط واسه من وبابا علیرضا راستی حوله ی جدیدت مبارک مامانی.این رو هم مامانی واسه سیسمونی خریده بود .دیگه حوله ی نوزادی رفت کنار. کلی مرد شدیها گاهی اوقات خیلی...
20 فروردين 1392

پسر شیرینم

بابا علیرضا از امیرحسین میپرسه بابایی منو دوست داری یا ببعیتو!یکمی فکر میکنه میگه بابا رو!!!دفعه ی اول بود که عشق بابا غلبه کرد چون تا دفعه های پیش همیشه ببعی پیروز بود! دستشویی کرده بود.بردمش شستمش و واسه اینکه تا یکی دو ساعت راحت باشه و پوشکش نکنم گفتم مامانی جیشششش بکن!!اونم عوض عمل به دستور من گفت جییییییییشششش!! یه بازی فکری داره که عکس یه سری حیوون روش داره. بهش میگم مامانی خرس کدومه؟رفته خرسش رو از رو کمدش آورده میگه ایناها! پریروز خونه ی عمه ی جوجه مهمون بودیم.بعد از نهار همه داشتن تو جمع کردن ظرفا کمک میکردن.اونم در قوطی اسمارتیزش رو برده میده به شوهر عمه و میگه بفنت(بفرمایی...
29 بهمن 1391