امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

همه ی قشنگیه خونه!

یه روزی که از خونه دور بودم یادم اومد که آدم میتونه برای شلوغی های خونه اش هم دلتنگ بشه!برای مدادهای گم شده ی کز کرده زیر مبل و یخچال. برای تکه اسباب بازیهای شکسته ی روی زمین.برای دیوارهای خط خطی و پر از جای دستهای چرب کوچولو.برای فرش پر از لک.برای مبل گود رفته از پرشهای پی در پی.برای خرت و پرت های پشت مبل.برای تکه های پازل توی کابینت.برای کشوهایی که هر روز چند بار زیر و رو میشوند.برای شلوغیهایی که بوی بچه میدهند.شلوغیهایی که گاهی روانیم میکنند. چقدر عجیب است این دنیا. دلتنگ شدم برای شلوغیهای خونه ای که همیشه هراس از آمدن مهمان سرزده دارد.شلوغیهایی که همیشه طعم گس بودن امیرحسین دارد. خدایا....
1 خرداد 1393

یعنی عشق..

مادر شدن یعنی عشق... عشق یعنی نیمه شب توی خلوت و تاریکی دو تا چشم سیاه و نگران بهت زل بزنه و وقتی دید کنارش هستی و آروم داری نوازشش میکنی یه لبخند بزنه و دوباره به خواب بره... عشق یعنی وقتی یه غریبه میبینه صورت کوچولوش رو زیر گردنت پنهان کنه و بادستاش محکم بغلت کنه و تند تند نفس بکشه ...
28 آبان 1392

میسپارمت به دستان ایمنش

دیشب یه خواب وحشتناک دیدم.نیمه های شب از خواب پریدم و از اینکه اونهایی که دیدم فقط یه خواب بوده خدارو هزاران بار شکر کردم.صبح با دیدن روی ماهت که بهم صبح بخیر میگفتی اشک ریختم .انگار دوباره تو رو از خدا گرفته بودم.انگار دوباره اندازه ی عشقت رو تو وجودم حس میکردم.انگار تازه میفهمیدم که چقدر دوست دارم. رفتم دستشویی.جرعه جرعه آب توی دستام پر میکردم و خوابم رو واسشون میگفتم. میریختمشون که برن.واسه همیشه برن. توی آیینه به خودم گفتم ناراحت نباش.انشاالله که خیره.لعنت بر شیطون لعنتی. اومدم بیرون و از خدا خواستم این خواب رو واسه همیشه از ذهنم پاک کنه.نگاهت کردم که داشتی با اسباب بازیهات بازی میکرد...
24 شهريور 1392

کودک و خدا

تقدیم به همه ی مامانهای مهربون کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید!اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد:در میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام.او از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز اطمینان نداشت که میخواهد برود یا نه! گفت:اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم. واینها برای شاد بودن من کافی هستند. خداوند لبخند زد:فرشته ی تو هر روز برای تو آواز خواهد خواند و به تو لبخند خواهد زد.تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک...
20 شهريور 1392