امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

پسرک راست دست من!(احتمالا)

دیروز واسه اولین بار همه ی بستنیش رو وقتی که من توی آشپزخونه داشتم کار میکردم نشست و با دستای کوچولوی خودش خورد اونم با دست راست این چند وقته خیلی روی چپ یا راست بودن دستش دقت کرده بودم ولی چیزی دستگیرم نمیشد تا اینکه بلاخره توی این دو سه روزه که قاشق میگیره دستش و غذا میخوره یا با مداد نقاشی میکشه متوجه شدم که راست دسته هر چند که زیاد فرقی نداره و مهم سلامتی و موفقیتش توی زندگیشه پسرکم تازگیها خیلی هم دوست داره مستقل رفتار بکنه.پوشیدن لباس هر چند کج و کوله! پوشیدن جوراب هرچند که پاشنه ی جوراب روی پاش بیفته! در آوردن شال و بندکلاهش هر چند که در حال دور از جونش خفگی نجاتش بدم! و خوردن بع...
27 آذر 1392

امیرحسین به باغ وحش میرود(عیدقربان)

دیروز یعنی روز چهارشنبه که عید قربان هم بود صبح بیدار شدیم و بعد از نیمرویی که واسه صبحونه خوردیم طبق قولی که بابا به گل پسر داده بود حاضر شدیم و رفتیم باغ وحش پارک ارم این اولین باری بود که جوجه ی مامان میرفت باغ وحش و چون تازگیها به حیوانات خیلی علاقه مند شده  و راجع بهشون خیلی کنجکاوی نشون میده خیلی خیلی   خوشحال بود و ذوق میکرد هر حیوونی رو که میدید فکر میکرد ما هم دفعه ی اوله که میبینیم!با دست نشون میداد و میپرید بالا و پایین و اسمش رو به ما میگفت ماهم که با ذوق اون ذوق زده بودیم انگار واقعا دفعه ی اول بود که حیوونا رو میدیدیم چون همپای پسرک خوشحال ...
25 مهر 1392

هورررا زحمتام داره جواب میده

عزیز دلم وقتی خدا تو رو بهمون داد و هنوز نمیدونستیم که دختری یا پسر و هر کس بهمون میرسید و میپرسید توی دلمون فقط از خدا میخواستم سالم باشی و خوشگل و زشت و دختر یا پسرت واسمون اصلا اهمیت نداشت. دروغ نگم تا قبل از اینکه خدا تو رو بهمون بده دوست داشتم یه پسر داشته باشم ولی بعد از مادر شدن دیگه اون حس نمیگذاشت این علاقه وجود داشته باشه و از اون به بعد فقط سلامتت واسمون مهم بود و بس امروز خدا رو واسه داشتنت هزار بار شکر کردم و بخاطر هوش زیادی که بهت هدیه داده اشک شوق ریختم پسرکم امروز شش تا از کارتهای بَن بن بٌن رو تونست بخونه البته اسامیه سی تا کارت رو بلده و خوندن کلماتش رو شر...
17 مرداد 1392

چند تا اتفاق خوب تو سال هزاروسیصدونود و دو

پسرکم چند تا اتفاق خوب افتاده تو این روزها البته امیدوارم که خوب باشه یکیش انتخابات ریاست جمهوریه کشورمون بود که نتیجش چندان بد نبود و با پیروزی آقای روحانی امیدوارم وضعیت مردممون از این فلاکت در بیاد بعدیش هم راهیابی تیم فوتبال کشورمون به جام جهانی بود که به دنبال هر کدوم از این اتفاقات ما شبها رفتیم بیرون با باباعلیرضا و تو هم کلی تو ماشین نانای کردی امروز هم که روز جمعه بود رفتیم بیرون و یه کمی گشتیم و بعدش بردیمت پارک کلی سرسره بازی کردی و بعدش هم رفتیم شام بیرون خوردیم و ساعت یازده بود که برگشتیم راستی خبر خوب دیگه هم اینه که دیگه شبها هم پوشک نمیکنمت و کلی واسه خودت مرد شدی و ...
1 تير 1392

پسرک شیرین زبونم

پریشب که پیشش خوابیده بودم تا خوابش ببره میگفت مامان.یه چیزی بگم!! .میگم بگو عزیزم.میگه پنکه کجاست؟! از وقتی رفتیم شمال عاشق پنکه سقفی شده اونروز به مامانیش که دراز کشیده بود میگفت مامانی بلند شو مامانی طفلی بلند شده نشسته.میگه نه بلند گنده شو (یعنی پاشو بایست)! امروز مامان نازش بهش گفت امیر حسین خوبی؟ میگه خوبم بد نیستم اونروز بابا علیرضا داشت ریشهاشو میزد.رفته موزن برقی من رو برداشته میکشه به صورتش میگه مامان منم ریش بزنم میگم تو هنوز بلد نیستی دماغتو تمیز کنی میخوای ریش بزنی؟ رفته دستمال آورده میکشه به دماغش میگه حالا بزنم؟! خلاصه که پسرکم: میگن آدم فقط یکبار عاشق میشه.اما ...
21 خرداد 1392

گردش مامی و پسری

چندروز پیش با پسری تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه کتاب هم واسه گردش و هم خریدن کتاب چون گل پسر شدیدا عاشق کتابه هرچقدر براش بخونی خسته نمیشه!اونروز مامانی کتاب داستانش رو سه بار براش خوند ولی بازم میگفت:بوخون بوخون!!! خیلی خوش گذشت.صبح دو تایی رفتیم و نهارمون رو هم همونجا خوردیم و بعدش اومدیم خونه.کلی هم واسه پسری کتاب و وسایل آموزشی خریدم الان داره بارون میاد.امیرحسین هم مدام میگه مامان: دودو بق(رعد و برق) .بارون.آبه!!کلی هم ذوق میکنه و میدوه اینور اونور خدارو شکر پروژه ی از پوشک گرفتننش هم با موفقیت به اتمام رسید و گل پسر مثل همیشه نهایت همکاری رو با من کرد.چه توی از شیرگرفتن و چه از پوش...
23 ارديبهشت 1392

بیست و سه ماهگی و روز مادر

ماهگیت مبارک بهونه ی قشنگ زندگی بیست و سه ماهه که حس قشنگ مادر بودن رو به من بخشیدی. بیست و سه ماهه که با هر لبخند تو جون میگیرم و زنده میشم.مرسی مامانی که این لطف و به من کردی مهربونم. مادر شدم و فهمیدم که مادرم برای هر لحظه ی زنده بودنم چه رنجی کشیده.ممنونم ازت مامان خوبم که مادربودن رو به من آموختی.یادم دادی که چطور محبت کنم و از خودم بخاطر پاره ی تنم بگذرم.               روزت مبارک بهترین مادر دنیا                    &...
10 ارديبهشت 1392

نقاشی

برای تو مینویسم.برای تویی که تنهاییهایم پر از بوی توست. راستی کدام تنهایی!؟تو که هستی تنهایی در کنج تنهاییش است.                      دو روز پیش عصر که شد و پسری از خواب خوش عصرگاهی بیدار شد و شیر عصر رو هم خورد دونفری تصمیم گرفتیم بریم بیرون و یه هوایی بخوریم خدارو شکر خونه تکونی هم که به اتمام رسید و خیالم راحت شد.هرچند که واسه امیرحسین خیلی خوب و هیجان انگیز بود چون یکبند در حال ویراژ دادن از زیر نردبونی بود که منه بیچاره روش ایستاده بودم رفتن همانا و کلی خرید کردن همانا.انگار جو شلوغ بازار عید یکهو م...
3 اسفند 1391

مال خودمه!

اولین باری که کلوچه ی ما خودش به بهش رو خورد که چه عرض کنم یکم خورد و بقیش رو پخش و پلا کرد اینور و اونور هفته ی پیش بود.غذامون هم قیمه پلو بود که خیلی هم دوست داره. البته بابا هم داشت تشویقش میکرد اونم احساس میکرد که چه کار مهمی داره انجام میده. مامان قربونت بشه که انقدرقشنگ به به میخوری کلوچه خوشمزه ای.               ...
6 شهريور 1391