امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

دندون پانزدهم

این روزها بزرگترین ذوق زندگیم شده دیدن کوچک شدن لباسهات. ذوق های مادرونه خیلی قشنگن.پر از احساس. تازه دارم میفهمم که مادرم چقدر دوستم داره.چقدر برام زحمت کشیده.دوستش دارم.اندازه ی تمام شبهایی که نخوابیده.اندازه ی تمام جوونیش که از دست رفته.تمام زیباییش که بخاطر من از دست رفت.و اندازه ی عمق نگاه همیشه نگرانش که هنگام هر خداحافظی بدرقه ی راهمون میکنه  . پسرم دندون پانزدهمت مبارک.این مروارید کوچولو از بالا چهارمین دندون سمت راست سرک کشیده.ماه بیستم زندگیت خیلی پر برکت بودها. زیر میز غذاخوری یه جورایی شده پناهگاه پسرکمون.اگه تونستید پیداش کنید!!؟   ...
19 بهمن 1391

عین آرامش

برام هیچ حسی شبیه تو نیست... کنار تو درگیر آرامشم. همین از تمام جهان کافیه... همین که کنارت نفس میکشم. برام هیچ حسی شبیه تو نیست... تو پایان هر جستجوی منی. تماشای تو عین آرامشه... تو زیباترین آرزوی منی.   ...
15 بهمن 1391

بیست ماهگی

ماهگیت مبارک امید زندگی دیروز یعنی روز سه شنبه که ماهگرد تولد جیگر مامان بود همزمان شد با تولد حضرت محمد(ع) که تعطیل هم بود. صبح شال و کلاه کردیم و سه نفری رفتیم کن به نیت امام زاده داوود.تا دم امام زاده رفتیم منتها انقدر برف اومده بود که نمیشد اون قسمت پیاده رو رفت.بخاطر همین هم برگشتیم و تو راه یه کم برف بازی کردیم.تهران هوا بارونی بود و تا صبح هم بارون اومد. نهار پیتزا خوردیم و بعدش هم تو اون هوای سرد بستنی و فالوده خوردیم و تا ساعت هفت هم اومدیم خونه با یه خاطره ی خوب از روز ماهگردتولد پسرگلی و یه روز تعطیل           شال و کلا...
11 بهمن 1391

همه چیز ما

قربونت برم تو هیچی کم نداری واسه همه چیز ما بودن کم کم شدی واسه خودت و ما یه مرد کوچولو.تقریبا اسم همه چیزو میگی.میوه ها.اعضای بدن.اسباب بازیا.حیوانات و صداهاشون که چه خوردنی صداشونو در میاری. تازگیا دارم صداتو ضبط میکنم .شعر میخونی .صدا در میاری.میخندی. گریه میکنی .                                                           &nbs...
5 بهمن 1391

تیک تاک.لحظه ها میگذرند

برای نوشتن از تو برای خودم بهترین و ناب ترین لحظه ها را یافته ام. وقتی که صدای نفسهای عزیزانم را میشنوم که چه آرام و در خواب به من زندگی میدهد.جایی در مرز شب و روز. آرام ترین و لطیف ترین موقع از حرکت وضعی زمین.بین تاریکی و روشنی.جایی که تاریکی میگذرد... خورشیدکم.به چشمان زیبایت قسم میخورم.تا همیشه دستان کوچکت را رها نخواهم کرد...دوست میدارمت گنجشک کوچولوی زیبای من...        ...
4 بهمن 1391

خاطرات 19ماهگی و دندون سیزدهم

ماه مامان تو هر روز که میگذره داری قد میکشی و بزرگ و بزرگتر میشی و من احساس میکنم روحم داره همزمان با تو بزرگ میشه.بزرگ میشه و دورتر از همه ی بچه بازیا.لجبازیا.و هزارتا بازی دیگه گاهی اوقات فکر میکنم انگار همین روز قبل بود که خانم پرستار تو رو داد بغلم و گفت بیا بهش شیر بده.من گفتم آخه بلد نیستم و اون گفت بلدی .این تو ذات همه ی مادراست یاد اون دو روز ناراحت کننده میافتم که شیرم هنوز نیومده بود و مجبور شدیم سه بار بهت شیرخشک بدیم که هرشیشه ی اون انگار خرده شیشه ای بود که فرو میرفت تو قلب من و بعد از دو روز که خدا یکبار دیگه مهربونی کرد و روزی تو رو فرستاد حالا بعد از نوزده ماه احساس میکنم...
25 دی 1391

نوزده ماهگی

ماهگیت مبارک پاره ی تنمون تو یکماه دیگه بزرگ شدی و برای من انگار همین دیروز بود که توی اتاق عمل پرستار تو رو نشونم داد و گفت اینم پسرت. نمی ارزید!؟و با اولین نگاه عاشقت شدم و با صدایی که از ته گلوم بیرون اومد گفتم می ارزید.خیلی هم می ارزید. و به دنبال اون یک قطره اشک که از سر ذوق دیدنت بود که با اون چشمای مشکی براق و پفالود به من نگاه میکردی و ملحفه ی دورت رو میخوردی. کفه ی ترازوی زندگیم تو اون لحظه سنگین تر ازکفه ی تمام لحظات خوشی شد که تو کل عمرم داشتم تا حال چندین بار از باباهم شنیدم که شیرینترین لحظه ی عمرش اونوقتی بود که پرستار ازش شیرینی میگیره و تو رو از لای پتو نشونش م...
10 دی 1391

دومین شب یلدا

امسال دومین شب یلدای مردکوچولو رو خونه ی مامانی مهمون بودیم خیلی شب خوب و خاطره انگیزی برامون بود ولی حیف که بابا علیرضا یه کم سرماخورده بود و زیاد حال نداشت ولی با همون حال نزارش با دایی علی رفتن بیرون و واسه گوگوری مگوری یه کادوی گنده واسه شب یلداش خرید آقاپسر همه چیز داشت غیر از یه فیل تاب تاب عباسی که اونم به لطف آقای پدر خریداری شد از حرف زدن جیگرطلا بگم که تازگیا یاد گرفته گوشی تلفن رو بر میداره میگه بابا خوبی خوشی!!!؟؟ که وقتی اینو میگه آدم میخواد لقمه لقمش بکنه شب چله کلی هم ازش عکس گرفتم تا بشه خاطره ای براش از روزهای باهم بودنمون        ...
4 دی 1391

دندون یازده و دوازدهم

دندونای جدیدت مبارک باشه مامانی این روزا میگذره ولی با بودنت خیلی زیبا میگذره. احساس میکنم بزرگ شدن عزیزکم رو میبینم.خصوصا وقتی  سعی میکنه کلمات رو کنار هم بذاره و باهاشون جمله بسازه. هرچند دو یاسه کلمه ای ولی بازم خودش یه پیشرفت محسوب میشه.تازگیها به قورمه سبزی میگه گبه سزی به هواپیما میگه هامانا و کلی چیزای جدید دیگه که مثل طوطی پشت سر ما تکرار میکنه و دل ما رو میبره. اون روز تو سالن داشت بازی میکرد و من تو اتاق داشتم کار میکردم.وقتی دید نیستم داد میزد مامان کجا!!یعنی مامان کجایی؟؟و من از قصد جواب نمیدادم تا بازم صدام کنه و قندای بیشتری تو دلم آب بشه. خونه ی مامانی بودیم که به د...
25 آذر 1391