سومین عاشورا...
روز سه شنبه به قصد شهر خرم آباد ساعت پنج صبح
راه افتادیم.رفتیم دنبال عموحمید و توی شهر قم هم زن عمو
رو سوار کردیم و راهی شدیم
امسال رفتیم خونه ای که باباجونی و مامان ناز واسه نگهداری
از بابابزرگ باباعلیرضا گرفتن.خودشون هم که پنج شش ماهی
میشه رفتن و اونجا موندگار شدن .چون بابابزرگ خیلی پیر
و سالخورده شده و نیاز داره مدام ازش پرستاری
بشه.یکروز هم خونه ی مامان جون بودیم.روز چهارشنبه
تاسوعا بود و پنجشنبه هم عاشورا.
طبق رسم هرساله صبح عاشورا مقداری گل امام حسین
به نیت سلامتیت تا سال بعد به لباس علی اصغرت
مالیدیم
اونجا که بودیم خیلی بهت خوش گذشت.مخصوصا که خونه
بزرگ بود و کلی تونستی بدو بدو بکنی و با باباجونی بازی
کنیهوا هم خیلی خیلی خوب بود و دو روز بارون خیلی
خوبی میومد.روز جمعه صبح هم راه افتادیم و برگشتیم
تهران.سفر خیلی خوبی بود.و خاطره ای از عاشورایی
دیگر.
از شیرینیهات بگم که یکشب با روضه ای که توی تلویزیون
داشت میخوند گریه ام گرفت اومدی با بغض گفتی
مامان گریه میکنی؟ناراحتی؟
گفتم نه واسه امام حسین گریه میکنم.گریه کنان میگفتی
نه!واسه امام حسین هم گریه نکن!
از اونروز هر موقع تلویزیون روضه میزاره هرجا باشی خودت
رو میرسونی و زل میزنی به من که یکوقت گریه نکنم
اونروز هم توی روضه ی مامان جون پشتت رو کرده بودی به
همه و رو به من نشسته بودی و نگاهم میکردی که خدای
نکرده گریه ام نگیره
از شوهر خاله ی بابا آقای پارسا خیلی میترسی!چون واست
یه اداهایی در میاره که خداییش منم میترسماونروز که
اومدن خونه ی مامان جون دویدی رفتی ته پذیرایی قایم
شدی .اومدم گفتم مامانی نترس .از چی میترسی!؟
داد زدی به عبدالرضا بگید بره(مرد چهل پنجاه ساله)!
گفتم از چیش میترسی؟گفتی از صورتش.به خاله افسانه
بگو براش پماد بزنه
شیرین زبونم به اندازه ی تمام قلبم دوستت دارم...
دعا میکنم امام حسین نگهدار تو و بابا و تمام
عزادارانش باشه.
الهی آمین...
دیدار با باجونی بعد از دوماه!!
زندگی به روایت چهار نسل
.: امیر حسین. آرامش زندگی تا این لحظه ،
2 سال و 5 ماه و 15 روز و 10 ساعت و 12 دقیقه و 32 ثانیه سن دارد