دو سال و نیمه شدنت مبارک قند مکرر من به پلک زدنی میگذره...عمر رو میگم!! شش ماه از فوت کردن شمع دو سالگیت گذشت و دو سال و نیم از اون نگاه معصوم توی صورتم و نفسهای تندت توی اتاق عمل کنار گوشم وااااااااای خدایا!!چقدر نگرانیم!چقدر کار نکرده داریم واسه ی تو که باید انجام بدیم! یعنی میتونیم؟!میتونیم اونطوری که همیشه آرزو داشتیم بزرگت کنیم! میدونم همه ی اینروزها میگذرن .به سرعت برق و من و بابا باز هم نگرانیم. باز هم نگران آیندت.واسه همین هم میگن پدر و مادر حتی اگر توی قبر هم باشن باز هم چشمشون بدنبال بچشونه! این جمله رو با تمام وجودم میتونم درک کنم.شاید یکم زیاده روی میکنم! اما آینده ی تو کم چیزی نیست.آی...