امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

هورررررا میریم مهمونی...

امروز روز اول ماه مبارک رمضانه امسال ماه رمضان تقریبا افتاده توی نصفی از تیرماه و نصفی از مرداد امروز صبح با بابا بیدار شدیم و سحری خوردیم.خیلی دعات کردم مامانی دعا کردم وقتی بزرگ شدی  یکی از بهترین مهمونهای خدا توی این ماه خوب باشی.یعنی از خدا خواستم اونقدر بهمون درایت بده که بتونیم طوری بزرگت بکنیم که روزه گرفتن جزو افتخاراتت باشه .و اونقدر سالم باشی که براحتی بتونی از پس این مهمونی بر بیایی یه دعا هم واسه سه نفرمون کردم.دعا کردم خداوند اونقدر بزرگمون بکنه که بتونیم بدیهای دیگران رو با خوبی پاسخ بدیم.حسادت رو ازمون دور بکنه.محتاج مخلوق خدا نباشیم.سلامتی و از همه مهمتر عاقبت به...
8 تير 1393

زودتر از آنچه فکر کنیم!

پسرک هر روز با اشاره به بازوهای کوچکش و به تقلید از بابا میگه: مامان بازو رو داری! تازگیا شده پرو پا قرصه کشتی و شاخ و شونه کشیدن واسه بابا گاهی که بابای خسته از کار بهم میگه واسم یه لیوان آب میاری؟میگه بابا من میارم.مامان زنه.من مردم.قویییییییییییم... چیزهای سنگین رو به خیال معصومانه ی خودش واسم بلند میکنه... و آخرش بادی به غبغب میندازه که یعنی آرررررررررررره!اییییییییییییینه! با بابا مچ میندازن... غرق رویا میشم... یعنی میشه روزی رو ببینم که عشقت تکیه به بازوهای مردونه و شبیه بابای تو داده و داره از دلتنگیهای عاشقانش واست میگه!؟ بی شک اونروز هیچی از خدا و تمام دنیاش نخوا...
3 تير 1393

یه پسر دارم شاه نداره!

یه پسر کوچولو دارم که شاه نداره یا حداقل شبیهش رو نداره این روزا هر وقت من و بابا ناراحت باشیم میاد میشینه میگه بگو مامان!تعریف کن ببینم کی اذیتت کرده! و همین جمله و قیافه ی مثلا غمگینی که به خودش میگیره کافیه واسه فراموش کردن همه ی آدمهای این دنیا و اذیت و آزارهاشون بعدش با تکیه روی حرف ش میگه اشکالی نداره.گاهی فکر میکنم آره انگار اشکالی هم نداره. چیزهای کوچیک فکری توی زندگی(چیزها ونه مشکلات) که نمیتونن خوشبختیه آدم رو ازش بگیرن .اونم با وجود این پسر کوچولو و بابای مهربونتر از هرکس که که میشناسم شبها موقع خواب یه جورایی عادتمون شده که اول یه کتاب باید واسش بخونم و بعد به قول خودش نظرخواه...
19 خرداد 1393

خاطرات جشن تولد سه سالگی

امسال هم جشن تولدت با کلی شادی و خوشی و آرزوها و خاطرات خوب توی ذهنمون ثبت شد.سومین جشن تولدت همراه بود با کلی شیرین زبونی و شیرین کاری و نانای و خوردنیهای خوب و خوشمزه امسال جشن تولدت روز جمعه نهم خرداد و کاملا خانومانه برگزار شد.گذشت. به همه خیلی خوش گذشت.البته به خودت بیشتر از همه بخصوص با اونهمه کادوهای رنگارنگی که گرفتی دست همشون درد نکنه ازصبح که مامانی اومد خونمون شروع کردی به نانای و ذوق کردن تا وقتی که بعداز ظهر شد و مهمونامون اومدن و شب که رفتن و با کمک بابا بادکنکها رو از دیوارها جدا کردیم و شدی صاحب کلی بادکنک و آخر شب که دل نمیکندی از اونهمه کادو و اسباب بازی و در نتیجه...
17 خرداد 1393

تولدت مبارک فرشته ی سه ساله ی ما

                   گاهی اوقات نمیشه احساس رو نوشت.یه جوری حس میکنی هر طور هم که بنویسی باز هم کم گفتی.از میزان عشقت.از اندازه ی محبتت... نمیتونی بنویسی.هر چقدر هم که سعی کنی انگار باز هم به اون اندازه ها نمیرسه... نمیدونم اگر نبودی الان چه حالی داشتیم...دوست هم ندارم بهش حتی فکر کنم.فقط دوست دارم کیف کنم از بودنت.از داشتنت. از عشق بی اندازت.نمیدونی وقتی برامون شیرین زبونی میکنی گاهی از ذوق بغض میکنیم.از شعور زیادت که گاهی اصلا اندازه ی سنت نیست.همه چیزت خوبه مامانی.اونقدر خوب که من و بابا ...
10 خرداد 1393

همه ی قشنگیه خونه!

یه روزی که از خونه دور بودم یادم اومد که آدم میتونه برای شلوغی های خونه اش هم دلتنگ بشه!برای مدادهای گم شده ی کز کرده زیر مبل و یخچال. برای تکه اسباب بازیهای شکسته ی روی زمین.برای دیوارهای خط خطی و پر از جای دستهای چرب کوچولو.برای فرش پر از لک.برای مبل گود رفته از پرشهای پی در پی.برای خرت و پرت های پشت مبل.برای تکه های پازل توی کابینت.برای کشوهایی که هر روز چند بار زیر و رو میشوند.برای شلوغیهایی که بوی بچه میدهند.شلوغیهایی که گاهی روانیم میکنند. چقدر عجیب است این دنیا. دلتنگ شدم برای شلوغیهای خونه ای که همیشه هراس از آمدن مهمان سرزده دارد.شلوغیهایی که همیشه طعم گس بودن امیرحسین دارد. خدایا....
1 خرداد 1393

پدر یعنی تمام عشق

دختر که باشی میدونی اولین عشق زندگیت پدرته دختر که باشی میدونی امن ترین جای دنیا آغوش پدرته دختر که باشی میدونی مردونه ترین دستای دنیا دستای پدرته که میتونی توی دستت بگیری و دیگه از هیچ چیز توی این دنیا نترسی بابای مهربونم روزت مبارک                                        روزت مبارک باباجونیه مهربون که همیشه ی خدا درس گذشت و مهر و خوش قلبی بهم میدی       &nb...
27 ارديبهشت 1393

گردش مامی و پسری(نمایشگاه کتاب1393)

روز چهارشنبه صبح با همدیگه تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه کتاب که هم یکم تفریح بکنیم و هم کتاب بخریم بعد از صبحونه رفتیم .وای که چقدر شلوغ بود هیچوقت فکر نمیکردم که توی کشورمون اینقدر کتابخون داریم بعضی ها که با خودشون چمدون آورده بودن و پرش کرده بودن خلاصه همون اول که وارد شدیم باید از کنار یکسری ساندویچی رد میشدیم .همون اول آقا پسرمون گفت به به چه بووووووویی میاد!مامان نمایشگاه نریم.بریم ساندویچ بخوریم هرجور بود راضیش کردم و رفتیم سالن کودک و نوجوان.وای که چقدر دوست دارم کتاب خریدن رو. مخصوصا واسه پسر کوچولو کلی گشتیم و جوجه کوچولو هم که از دیدن اون همه کتابهای رنگارنگ و ع...
21 ارديبهشت 1393