سی و پنج ماهگی
ماهگیت مبارک مرد کوچولو و شیرین من چقدر زود میگذره این روزا.انگاری همین دیروز بود که یک ماه مونده بود به تولدت و من لحظه شماری میکردم برای بغل کردنت.بوسیدنت.بوییدنت. انگاری همین دیروز بود که بابا باهات حرف میزد و تو هم با لگدهات جواب میدادی. و چه عشقی که من با هر لگدت میکردم.دوست داشتم هیچوقت اون روزها تموم نشه.هر وقت به تک تک لحظه هاش فکر میکنم اشکم درمیاد. میتونم بگم جزو بهترین روزهای زندگیم بود.روزهایی که خدا رو با تمام وجودم حس میکردم.راستی...چه کسی جز خدا میتونست یه تکه از وجودم رو در درونم بزرگ کنه و بیارتش به این دنیا؟! یکماه به اولین سالگرد تولدت چه حسی داشتم.حس مادری که تمام زحمتهاش ...