امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

بله برون عمو حمید

جمعه ی این هفته بله برون عمو حمید بود واسه همین سرمون یکم شلوغ بود و نتونستم از خاطرات شیرین گل پسر بنویسم. کلوچه ی ما تو این چند روزه کلی بزرگ شده دیگه وقتی غذا رو دهنش میزارم زودی قورتش نمیده و اول کلی میجودش بعد قورت میده کلی هم حرفای جدید یاد گرفته که وقتی میگه آدم میخواد قورتش بده بله برون عمو حمید قم بود چون خونه ی عروس قمه من و بابا علیرضا هم فکر کردیم چون راه دوره و ممکنه اونجا سروصدا باشه پسرنازی اذیت میشه . بخاطر همینم مامانی و دایی علی از خدا خواسته صبح اومدنو بردنش خونشون و ما هم شب که بر میگشتیم رفتیمو آوردیمش مامانی امروز فقط واسه این از خاطراتت نوشتم که چند تا از کلمه های جد...
21 آبان 1391

اسبه خودمه!

دیشب با بابا علیرضاو کلوچه رفتیم بیرون و واسه کلوچه به یاد بچه گیهای خودمون یه اسب چرخدار خریدیم تو فروشگاه انقدر ذوق میکرد که نگو سوار اسبه شده بود و مدام تکرار میکرد اشب اشب. خلاصه به زور پیادش کردیمو خریدیمش و برگشتیم خونه. تو راه هم همش حواسش به صندلی عقب ماشین بود که اسبو گذاشته بودیم و تند تند به ما گوشزد میکرد که اشب اشب وقتی هم که اومدیم خونه بجای تشکر از بابا اول کلی اسبشو بوس کرد و بعد هم شروع کرد به بازی البته یه کم طول کشید تا یاد بگیره که چه جوری میشه باهاش حرکت کرد. آخه تا الان همش یا ماشین شارژی سوار شده یا سه چرخه که اونم ما هولش دادیم خلاصه از دیروز تا الان بجز موقع خواب ...
11 آبان 1391

هفده ماهگی

                               ماهگیت مبارک عزیزتر از جون آره مامانی روزا داره مثل برق میگذره و تو داری بزرگ و بزگتر میشی. اما مهم اینه که با بودنت با وجود همه ی مشکلات خیلی قشنگ میگذره.خیلی.   دندون نهمت هم تو راهه.فقط یه کوچولو مونده که این خنده ی قشنگتو قشنگتر کنه مامانی       پسر مامان داره به علت جاذبه ی زمین فکر میکنه!     وقتی دل و روده ی اسباب بازیهاشو در میاره مستقیم میاره ب...
10 آبان 1391

باران پاییزی

همیشه غروبهای پاییز وقتی که بارون میومد و بابا علیرضا هم خونه نبود پشت پنجره می ایستادمو تنهای تنها به بارون نگاه میکردم. اما امروز با مرد کوچیکم که شده همدم تنهاییام پشت پنجره ایستادیم و بارونو نگاه کردیم.اینبار اصلا غمگین نبودم.چون پسرکم کنارم بود و همین حس مادرونه یعنی یه دنیا خوشحالی. خوشحالی از جنس غرور.آره مامانی من مغرورم.به تو مغرورم. به تو که هر لحظه ی بودن با تو رو با همه ی دنیا و دار و ندارش عوض نمیکنم عزیزکم                 ...
6 آبان 1391

شیطون بلای مامان

پسر مامان تازگیها خیلی شیطون شده یعنی یه جورایی مدام داره از در و دیوار بالا میره منم همش باید دنبالش در حال دویدن باشم تا یه دسته گلی به آب نده اما....... عزیز دلم شیطونیات هم به دل من و بابا میشینه   اینجوری فایده نداره خیلی تکراریه.باید یه کاری بکنم     من میتونم     آهان...بابا کمکم کن دیگه!!     دیدین بلاخره تونستم اما اینجوری هم فایده نداره باید یه کاردیگه بکنم     آهان اینجوری از همه بهتره.آخ جون از اینجا همه چیو میبینم     یالله برام دست بزنید دیگه       انقده کشتی گرف...
2 آبان 1391

سفر به شمال

پنجشنبه رفتیم شمال و مثل همیشه یکراست رویان با مامان اینا و مامانی رفتیم.کلوچه ی مامان هم انقده خوشحال بود که نگو.موقع رفتن چون هوا یه کم سرد بود فقط یک بار واسه صبحونه خوردن تو راه نگه داشتیم کلوچه هم که واسه اولین بار بود که رودخونه میدید کلی ذوق زده شده بود ومدام میگفت:آبه.آبه. نزدیکای ظهر رسیدیم فرداش رفتیم بازار نوشهر و کلی خرید کردیم.امیر حسین هم که واسه اولین بار بود که میفهمید دریا چیه وقتی میرفتیم کنار دریا باید به زور برش میگردوندیم خلاصه که خیلی خیلی بهمون خوش گذشتو روز شنبه ظهر هم برگشتیم و تو راه ناهار خوردیم و این شد یکی از خاطرات شیرین و پاک نشدنی مرد کوچک ما   امیر حسین و...
30 مهر 1391

آخ جون بازم مسافرت

پس فردا قراره دوباره بریم مسافرت اینبار میخوایم بریم شمال کلوچه هم انقده داره ذوق میکنه که نگو. بچم تازه یکم حالش بهتر شده اما هنوز غذا رو به زور کارتون  حسنی نگو بلا بگو و هزار تا دلقک بازی دیگه میدم میخوره  اما با همه ی حال نداریش هم دست از شیطونی بر نمیداره امروز که داشتم ساکمون رو می بستم امیر حسین مامان هم داشت اینجوری کمکم میکرد.یعنی داشت یه جورایی خودشو میکرد تو جای رخت چرکاش تا حمل و نقلش تو سفر راحت باشه. تازه توپش رو هم با خودش برده بود تا جای کمتری بگیره   بهتره به مامانی کمک کنم!     فکر کنم اینطوری خوب باشه!     ا...
26 مهر 1391

من از مشهد برگشتم

جمعه ساعت یازده شب از مشهد برگشتیم خیلی بهمون خوش گذشت.فقط حیف که بابا علیرضا باهامون نبود کلوچه که خیلی خوش به حالش بود چون همش دوروبرش شلوغ بود و مدام هم در حال ددر رفتن بودیم از خاطرات بامزش تو این سفر این بود که یه شب که رفته بودیم حرم امام رضا کلوچه و مامانم  و مامانی جلوی وروردی حرم منتظر ایستاده بودن تا من برم و واسه مامانی ویلچر بگیرم کلوچه هم با اون نگاه کنجکاوش انقدر این زائرهای امام رضا رو دیده بود که به گنبد تعظیم میکنن یاد گرفته بود و تو حرم مدام در حال تعظیم کردن بود و هر بار هم که اینکارو میکرد کلی همه فداش میشدن یه روز هم واسه خرید رفتیم طرقبه که خیلی خوش گذشت. اما خاطره ی...
24 مهر 1391

آخ جون مسافرت

فردا صبح خیلی خیلی زود قراره با کلوچه و خاله و دختر خاله و زن دایی و دو تا مامانیها بریم مشهد یعنی یه مسافرت فمنیستی البته کلوچه رو هم میبریم که یه مردکوچک هم باهامون باشه این دومین سفر کلوچه به مشهده اولین بار اردیبهشت ماه بود که با بابایی بردیمش.اون موقع یازده ماهش بود الان  هفده ماهشه و ماشاالله واسه خودش مردی شده بلیطمون ساعت یکربع شش صبحه فکر کنم تا هشت اونجا باشیم.جمعه هم بر میگردیم بابایی خیلی دلمون واست تنگ میشه اما عوضش کلی واست دعا میکنیم و یه عالمه هم سوغاتی میاریم بابا علیرضا من و کلوچه خیلی دوست داریم               ...
17 مهر 1391