باران پاییزی
همیشه غروبهای پاییز وقتی که بارون میومد و بابا علیرضا هم خونه
نبود پشت پنجره می ایستادمو تنهای تنها به بارون نگاه میکردم.
اما امروز با مرد کوچیکم که شده همدم تنهاییام پشت پنجره
ایستادیم و بارونو نگاه کردیم.اینبار اصلا غمگین نبودم.چون پسرکم
کنارم بود و همین حس مادرونه یعنی یه دنیا خوشحالی.
خوشحالی از جنس غرور.آره مامانی من مغرورم.به تو مغرورم.
به تو که هر لحظه ی بودن با تو رو با همه ی دنیا و دار و ندارش
عوض نمیکنم عزیزکم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی