امیرحسین پسردایی دار شد
امروز دوباره خاطره ی سونوگرافیه چهارماهگی برام زنده شد
اون روز که ساعت چهارنوبت داشتم و هفت ونیم که منشی بهم
گفت نیم ساعت دیگه نوبتت میشه زنگ زدم به بابایی تا از اداره
خودشو برسونه.اخه خیلی دوست داشت که نازنازی روببینه.
صدای ضربان قلبش که گروپ گروپ میزد.صدای نفسهای
تند بابا که اضطراب سلامتیش رو داشت.سردیه دستای خودم
و گرمیه دستای بابا که محکم گرفته بودشون.
صدای خانوم دکتر که میگفت این سرشه.این مغزشه.این
صورتش.دستای کوچولوش.اینم پنج تا انگشتاش.شکمش.
پاهاش.و اینم پسریش.
آخ که هردو یادمون رفته بود که چقدر دوست داشتیم بچه ی
اولمون پسر باشه.فقط میخواستیم سالم باشه.
و تواون لحظه ذوق یواشکیه من و لب گزیدن بابا که یعنی
سلامتیش خیلی مهمتر از اینهاست.
پنج تا انگشت هرکدوم از پاهاش.ودر آخر صدای نفس راحت من و
بابایی و شکر خدای بزرگ به خاطر همه ی مهربونیاش در
حقمون.
بابا اون روز خیلی کار داشت.مجبور شد بره اداره.منم انگار
رو ابرها راه میرفتم.تمام خیابون قائم مقام رو پیاده گرفتم
و اومدم پایین.لباسهای نوزادیه پسرونه رونگاه میکردم و تو دلم
ذوق میکردم.باباجون زنگ زد و از سلامتیش که مطمئن
شد و گفتم پسره.وعده ی مژدگانی و صدای گریه ی از
سر شوقش.تبریک مامانی و بابایی.جشن شام دونفره.
هیچوقت فراموششون نمیکنیم.اینا یه ذره از قشنگیه دوران
انتظار تو بود و همه ی شیرینیه زندگیه سه نفرمون.
امروز هم زن دایی لیلا وقت سونو گرافی داشت.
زنگ زدم و سلامتیه نی نی برادر رو جویا شدم و در اخر
پسر یا دختر بودنش رو.فهمیدم که سالمه و اینکه پسره.
یکبار دیگه خدارو بخاطر این همه لطف شکر کردم .
سلامتی مهمه .مهمتر از همه ی چیزایی که ما دوست داریم.
و اینکه امروز فهمیدم که چقدر برادرزاده عزیزه.انقدر
که وقتی به لیلا زنگ زدم و حال بچه رو پرسیدم داشت
یادم میرفت جنسیتش رو بپرسم
وقتی یک ماه بود که زندگیمون سه نفره شده بود و
خودمون اینو نمیدونستیم