بیست و یکماهگی
بیست و یکماهگیت مبارک خورشیدکم
داریم باهم وارد بیست ودو ماهگی میشیم.میگم باهم.چون هر روز این
بیست و یکماه رو من هم به اندازه ی تو بزرگ شدم و رشد
کردم.قلبم بزرگ شد.روحم بزرگ شد.دیگه هرچیزی ناراحتم
نمیکنه به سرعت قبل از تو روداشتن.راحت میبخشم.راحت
میگذرم.راحت دوست دارم.و خیلی تغییرات دیگه که خودمم
باورم نمیشه و همه ی اینا رو مدیون تو هستم مامانی
تو هم بزرگ شدی.واسه خودت مردی شدی.
کاملا حرف میزنی.البته بعضیهاش رو فقط من میفهمم
و واسه بقیه ترجمه میکنم.
الان که دارم مینویسم خونه ی مامانی هستیم و همه
بجز من و دایی علی خوابیدن.
منم این پست رو مثل همیشه جینگیل مینگیلش نکردم
چون مرورگر فایرفاکس دایی علی به قول خودش پکیده
و نمیشه شکلک گذاشت.شما بعدها به بزرگیهخودت
ببخش.
امروز چون بابا مجبور بود اداره باشه بخاطر اینکه شب عیده
من ومامانی و دایی محمد بردیمت آتلیه.کلی
کیف کردی و با اقای عکاس کلی دوست شده بودی.
بهت میگفت بخند لباتو غنچه میکردی یا موش میشدی
خلاصه به هر ترفندی بود یکسری عکس گرفتیم
و انتخاب کردیم ورفتیم خونه ی مامانیه من که بهش
سر بزنیم چون تازه کلیه ش رو سنگ شکن کرده.
ولی خدارو شکر حالش خیلی خوب بود
عکسا واسه اخر اسفند اماده میشه.خیلی قشنگ شدن.
واسه دیدنشون لحظه شماری میکنم.
خلاصه اینکه با بودنت خیلی روزای قشنگی داریم و داریم
هر کاری میکنیم واسه فراموش نشدنشون