امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

بری دیگه برنگردی!!

دقیقا از شبی که از خرم آباد برگشتیم یه تب خفیف کردی که مجبور شدم بهت آستامینوفن بدم که بیاد پایین ولی تا صبح ناله میکردی.فرداش تبت پایین اومده بود و من خوشحال بودم که ممکنه مال خستگیه راه بوده باشه! ولی از شبش شروع کردی به سرفه های خشک! البته منم همینطوری شده بودم ولی آدم بزرگ راحتتر میتونه با سرماخوردگی کنار بیاد!خلاصه یکی دو روز اینطوری گذشت و دیدیم که نخیر انگار این مریضیه لعنتی خیال نداره دست از سرت برداره و سرفه هات چرکی شدن! چون باباعلیرضا اداره بود با مامانی بردیمت دکتر و دکتر هم نامردی نکرد و دوتا آمپول و شربت داد.باکلی فلاکت آمپولهات رو زدیم جیگرم کباب شد مامانی! از فرداش با کمک د...
9 آذر 1392

یعنی عشق..

مادر شدن یعنی عشق... عشق یعنی نیمه شب توی خلوت و تاریکی دو تا چشم سیاه و نگران بهت زل بزنه و وقتی دید کنارش هستی و آروم داری نوازشش میکنی یه لبخند بزنه و دوباره به خواب بره... عشق یعنی وقتی یه غریبه میبینه صورت کوچولوش رو زیر گردنت پنهان کنه و بادستاش محکم بغلت کنه و تند تند نفس بکشه ...
28 آبان 1392

سومین عاشورا...

روز سه شنبه به قصد شهر خرم آباد ساعت پنج صبح راه افتادیم.رفتیم دنبال عموحمید و توی شهر قم هم زن عمو رو سوار کردیم و راهی شدیم امسال رفتیم خونه ای که باباجونی و مامان ناز واسه نگهداری از بابابزرگ باباعلیرضا گرفتن.خودشون هم که پنج شش ماهی میشه رفتن و اونجا موندگار شدن .چون بابابزرگ خیلی پیر و سالخورده شده و نیاز داره مدام ازش پرستاری بشه.یکروز هم خونه ی مامان جون بودیم.روز چهارشنبه تاسوعا بود و پنجشنبه هم عاشورا. طبق رسم هرساله صبح عاشورا مقداری گل امام حسین به نیت سلامتیت تا سال بعد به لباس علی اصغرت مالیدیم اونجا که بودیم خیلی بهت خوش گذشت.مخصوصا که خونه بزرگ بود و کلی تونستی بدو بدو بکن...
25 آبان 1392

بیست و نه ماهگی

ماهگیت مبارک تمام زندگی این روزا با حرف زدنهات کلی عشق میکنیم.وقتی چیزی از ما میخوای و لبهات رو کوچولو میکنی.چشمات رو ریز میکنی.صدات رو نازک میکنی و میگی مامان جووونم.بابا جوووونم .تو رو خدا!میدی!خواهش میکنم! به قول بابا اونوقته که اگر دنیا رو هم بخوای دیگه نمیشه جلوت مقاومت کرد الان که من مشغول نوشتنم داری با ماشینهات بازی میکنی و توی عالم خودت داری باهاشون صحبت میکنی.دوست داشتم از تمام لحظه های فراموش نشدنی و تکرار ناپذیر کودکیت میتونستم فیلم بگیرم تا هیچوقت از یادمون نره اما افسوس که نمیشه چنین کاری کرد دوست دارم از لحظه لحظه ی بودن با تو توی این روزها با تمام وجودم کیف کنم.چ...
11 آبان 1392

اولین باران پاییزی

باران... شیشه ی پنجره را باران شست... چه کسی میتواند... نقش تو را از دل من بشوید؟!...                                     دیشب و امروز اولین باران پاییزی هم بارید هرچند که با پسرگلی دو تایی سرماخورده هستیم.اما هیچ چیز نمیتونه خوشحالیه اومدن بارون رو ازمون بگیره. روزهای بارونی دیگه بوی تنهایی نمیده.بوی عشق میده. عشق مادر و پسری.بوی خوش نون بربری که صبح فقط به عشق خودت توی همین بارون رفتم و گرفتم. چه چیزی میتونه جای این همه ذوق و ش...
5 آبان 1392

دلخوشی های کوچک

پاییز رو دوست دارم... آغاز فصل آشنایی من و بابا... بودن تو... سرمایی در عمق وجود... بوی خاک باران خورده... گرمای نگاهتان... دستان مردانه اش... پرسه های دونفره... اکنون... دستان کوچکت در دستانمان... گردش سه نفره... سه فنجان چای داغ منتظر ما...     ...
28 مهر 1392

امیرحسین به باغ وحش میرود(عیدقربان)

دیروز یعنی روز چهارشنبه که عید قربان هم بود صبح بیدار شدیم و بعد از نیمرویی که واسه صبحونه خوردیم طبق قولی که بابا به گل پسر داده بود حاضر شدیم و رفتیم باغ وحش پارک ارم این اولین باری بود که جوجه ی مامان میرفت باغ وحش و چون تازگیها به حیوانات خیلی علاقه مند شده  و راجع بهشون خیلی کنجکاوی نشون میده خیلی خیلی   خوشحال بود و ذوق میکرد هر حیوونی رو که میدید فکر میکرد ما هم دفعه ی اوله که میبینیم!با دست نشون میداد و میپرید بالا و پایین و اسمش رو به ما میگفت ماهم که با ذوق اون ذوق زده بودیم انگار واقعا دفعه ی اول بود که حیوونا رو میدیدیم چون همپای پسرک خوشحال ...
25 مهر 1392

روزت مبارک فرشته ی کوچکم

پسرم در این روز قشنگ برایت آرزو میکنم عمر بلندت سرشار از خوشی های کودکانه باشد ...وهیچ کودکی در حسرت آرزوهای کوچک کودکیش نماند... فرشته ی کوچکی که کودکی کردن را به من آموختی... روزت مبارک                     امیر حسین. آرامش زندگی  تا این لحظه ،  // 2 سال و 4 ماه و 7 روز و 4 ساعت و 9 دقیقه و 31 ثانیه سن دارد. ...
16 مهر 1392