امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

سی و یک ماهگی

ماهگیت مبارک شکر من و بابا بابا علیرضا ازت میپرسه عشق من کیه؟ میزنی به سینه ی خودت و میگی من! میگه عمر من کیه؟ میگی من! شکر من کیه؟ من! عسل من کیه؟ مامان!! این روزا عاشق آهنگ کجای دنیای بنیامین شدی! میای و میگی مامان آهنگ آی آی بزار مامان ناز چند روزی رو واسه استراحت اومده تهران و بابا جونی مونده پیش بابابزرگ که خیلی مریضه طفلکها خیلی خسته و ناراحتن.پیری و مریضیه بابای باباجونی یکطرف و دور بودن از خونه و زندگی از طرف دیگه خیلی شرایطشون رو سخت کرده. دیروز که دیدیش کلی ذوق کردی .مخصوصا وقتی سوغاتیت رو دیدی که یه ماشین پلیس به قول خودت گنده بود کلی باهاش بازی...
11 دی 1392

وروجک ما و آخرین دندون شیری!

به وروجک کوچولوی خونمون میگم انقدر به این مجسمه های روی شومینه دست نزن!میدونم آخر سرشون رو میخوری!! میگه مامان بجوم بعد قورتش بدم؟! روز جمعه ی گذشته خونه بودیم و باید یه برنامه ای پیاده میکردم که لااقل نصف روز رو یکمی آروم بنشینه! واسش سی دی کارتون شیرشاه رو گذاشتم که سه بعدیه و کلی با عینکش صفا کرد و سرگرم شد دندون بیستم هم در اومده!البته دقیقا نمیدونم کی چون الان که نگاهش میکنم کاملا بزرگ شده.اینم بزار پای بازیگوشیهات که به هیچ وجه نمیزاری توی دهنت رو نگاه کنم و دیروز به هزار ترفند و رشوه تونستم اون ته تها رو نگاه کنم و چشمم به جمال اون دندون جدید و آخرین دندون شیریت روشن بشه از الان ذو...
9 دی 1392

خاطره ی شب یلدا

الان که دارم واست مینویسم داری با فیلت بازی میکنی. داری سعی میکنی کلاهت رو سر فیلت بکنی و مدام میگی سرت کنم که سردت نشه تازگیها یاد گرفتی هر چی میگیم میگی شی!؟هر چند که کاملا متوجه میشی چی بهت میگیم.یعنی یه جورایی میخوای خودت رو بزنی به اون راه و اون کار رو انجام ندی هر کس ازت میپرسه مامانت رو دوست داری یا بابات محاله که جواب بدی و جوری طرف رو میپیچونی که خودش هم متوجه نمیشه که جواب نگرفته سومین شب یلدا رو خونه ی مامانبزرگ من دعوت بودیم. خیلی شب خوب و خاطره انگیزی بود.مخصوصا واسه تو که هر کاری دلت خواست کردی و از در و دیوار بالا رفتی و هر چی دلت خواست خوردی جدیدا هم هر کار اشتباهی که...
4 دی 1392

سومین یلدات مبارک پسرم

پاییز ثانیه ثانیه میگذرد یادت باشد اینجا کسانی هستند که به اندازه ی تمام برگهای پاییز تو را دوست دارند. عمرت بلند چون یلدا. تنت سبز و شاداب چون بهاران. زندگیت پر بار چون تابستان. و بختت سپید چون برف زمستان عزیز مامان.   (یلدای 1391)   (یلدای 1390)   ...
28 آذر 1392

قلم گوسفند

میگن وقتی مامان میشی کارهایی میکنی که قبلا حتی به ذهنت هم خطور نمیکنه حکایت امروز منه. دیشب به عشق پسر یه قابلمه قلم گوسفند بار گذاشتم تا پسرک بخوره و قوت بگیره از دیشب تا امروز ظهر هم زیرش رو کم کرده بودم تا آروم آروم بپزه و بخاطر همین کلی از بوش مستفیض شدم ظهر به صورت تریت به آقا کوچولو دادم خورد و متوجه شدم که خیلی دوست داره خدا روشکر.خودم هم با کلی آبلیمو و دارچین و نوشابه و ترشی دادمش پایین ماشاالله پسرک یه کاسه ی پر خورد و من یه نصفه کاسه ی زوری! خدا رو شکر میکنم که پسر کوچولومون از نظر ذایقه کپیه باباشه و به من نرفته ...
27 آذر 1392

پسرک راست دست من!(احتمالا)

دیروز واسه اولین بار همه ی بستنیش رو وقتی که من توی آشپزخونه داشتم کار میکردم نشست و با دستای کوچولوی خودش خورد اونم با دست راست این چند وقته خیلی روی چپ یا راست بودن دستش دقت کرده بودم ولی چیزی دستگیرم نمیشد تا اینکه بلاخره توی این دو سه روزه که قاشق میگیره دستش و غذا میخوره یا با مداد نقاشی میکشه متوجه شدم که راست دسته هر چند که زیاد فرقی نداره و مهم سلامتی و موفقیتش توی زندگیشه پسرکم تازگیها خیلی هم دوست داره مستقل رفتار بکنه.پوشیدن لباس هر چند کج و کوله! پوشیدن جوراب هرچند که پاشنه ی جوراب روی پاش بیفته! در آوردن شال و بندکلاهش هر چند که در حال دور از جونش خفگی نجاتش بدم! و خوردن بع...
27 آذر 1392

آفتاب گرم پاییزی

توی این روزهای بارونیه پاییزی هیچ چیز به اندازه ی پیدا شدن آفتاب در یک صبح و به دنبال آن حاضرشدنهای مادر و پسری و پیاده روی که هدف اون جز رسیدن به پارک محل و دلخوشیهای کوچک پسر کوچولوت نیست این روزا هر موقع که بیدار میشیم و میبینیم که آسمون آبیه و به قول آقا کوچولو خورشید خانوم  تو آسمونه بعد از صبحونه ای که خلاصه میشه تو انتخاب نیمرو یا کره و مربای انجیر که عاشقشه یا آلبالو که بخاطر ترشیش دوستش داره یا کره و پنیر و یا فرنی مخلوط شده با گردو و بادوم و موز و کره و کنجد و عسل دو تایی شال و کلاه میکنیم و راه میفتیم میریم پارک محل یکمی سرسره.یکمی تاب بازی و یکمی الاکلنگ که نفر مقابل یا منم که...
22 آذر 1392

سی ماهگی

دو سال و نیمه شدنت مبارک قند مکرر من به پلک زدنی میگذره...عمر رو میگم!! شش ماه از فوت کردن شمع دو سالگیت گذشت و دو سال و نیم از اون نگاه معصوم توی صورتم و نفسهای تندت توی اتاق عمل کنار گوشم وااااااااای خدایا!!چقدر نگرانیم!چقدر کار نکرده داریم واسه ی تو که باید انجام بدیم! یعنی میتونیم؟!میتونیم اونطوری که همیشه آرزو داشتیم بزرگت کنیم! میدونم همه ی اینروزها میگذرن .به سرعت برق و من و بابا باز هم نگرانیم. باز هم نگران آیندت.واسه همین هم میگن پدر و مادر حتی اگر توی قبر هم باشن باز هم چشمشون بدنبال بچشونه! این جمله رو با تمام وجودم میتونم درک کنم.شاید یکم زیاده روی میکنم! اما آینده ی تو کم چیزی نیست.آی...
10 آذر 1392