امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

به به چه سفری بود!

دوشنبه ی هفته ی پیش به قصد مسافرت چمدونها رو به کمک آقاگلی بستم و روز سه شنبه ساعت پنج راه افتادیم ساعت شش صبح با مامان اینا اول جاده ی چالوس قرار داشتیم و بعدش با هم راه افتادیم. توی راه یکی دوبار ایستادیم ولی چون جاده خلوت و خوب بود زود رسیدیم و صبحونه رو رفتیم توی جنگلهای سیسنگان تناول نمودیم بعدش رفتیم ویلا و وسایل رو جابجا کردیم.هرچند که گل پسر همون موقع که رسید اصلا تو نیومد و یکراست با بابایی رفتن کنار دریا شب رفتیم کنار دریا.هوا خیلی خوب بود.کلی هم عکس گرفتیم.فرداش رفتیم نوشهر و یکم خرید کردیم از اونجا هم واسه باباعلیرضا کیک گرفتیم چون روز دهم مهر بود و روز تولدش اومد...
15 مهر 1392

تولدت مبارک متولد ماه مهرم

تولدت بهانه ای است تا این فصل را بیشتر دوست بدارم شاید مشغولیتها نمیگذارند هرروز بگویم دوستت دارم... اما تولدت بهترین بهانه است برای گفتن اینکه دوستت دارم به اندازه ی تمام روزهای زندگیم. سی و سومین بهار زندگیت در فصل برگهای زرد و نارنجی مبارک مرد متولد ماه مهرم     ...
14 مهر 1392

بیست و هشت ماهگی

ماهگیت مبارک عسلکم روزهای باتو بودن تند و تند دارن میگذرن و بودن باتو هر لحظه اش برای ما شیرینتر از هر شیرینی توی این دنیاست ساعتها به بازی کردنت خیره میشوم... انگار هیچوقت سیر نمیشوم... ...
13 مهر 1392

یک جمعه ی خوب

دیروز برعکس بیشتر جمعه ها خونه بودیم و سعی کردیم خیلی بهمون خوش بگذره صبح مثل همیشه ساعت نه بیدار شدی و طبق معمول صبحت رو با این سوال شروع کردی که مامان کاتون میذاری؟! آخه برنامه ی زندگیمون اینطوری تنظیمه که شما صبحها همراه صبحونه یکی دو ساعت کارتون میبینی و بعدش شروع میکنی به بازی و منم میرم دنبال کارهام بعد از دیدن به قول خودت عمو قنداد رفتی سراغ بابا و با کسب اجازه ی من پریدی روش و اینطوری شد که صبح جمعه ی بابا هم آغاز شد بابا هم یه صبحونه ی کوچیک خورد و دو سه ساعت بعد هم همگی دور هم سبزی پلو  وماهیه ظهر جمعه رو زدیم به بدن و بعدش کم کم به پیشنهاد بابا که دعوتنامه داشت به ...
6 مهر 1392

بوی پاییز میاد!

یادش بخیر.درست همچنین روزهایی بود که به همراه مامان میرفتیم و خرید مدرسه میکردیم. کتاب.دفتر.مدادهای بسته ای.خودکار.آبی.قرمز. جلد کردن کتاب و دفتر.برچسب اسم و فامیل روش. کیف و کفش و حتی جوراب نو.جامدادیه پر. هومممم.بوی کتابهای نو وقتی ورق میزدیم.استرس روز اول و کلاس بندی.آشنایی با معلم جدید. آخ که چقدر قشنگ بود و زود گذشت.این روزها وقتی میریم بیرون میتونم بوی اونروزها رو کاملا حس کنم. بوی مهر.بوی بارون.صدای رعد و برق آسمون.خش خش برگهای پاییزی زیر پاهامون.فصل عاشقی. پسرم.من و بابا توی همین فصل اولین قرارهامون رو با هم گذاشتیم.توی همین حال و هوا. پسرکم .این روزهای ما خیلی قشنگ میگذشت. ...
25 شهريور 1392

میسپارمت به دستان ایمنش

دیشب یه خواب وحشتناک دیدم.نیمه های شب از خواب پریدم و از اینکه اونهایی که دیدم فقط یه خواب بوده خدارو هزاران بار شکر کردم.صبح با دیدن روی ماهت که بهم صبح بخیر میگفتی اشک ریختم .انگار دوباره تو رو از خدا گرفته بودم.انگار دوباره اندازه ی عشقت رو تو وجودم حس میکردم.انگار تازه میفهمیدم که چقدر دوست دارم. رفتم دستشویی.جرعه جرعه آب توی دستام پر میکردم و خوابم رو واسشون میگفتم. میریختمشون که برن.واسه همیشه برن. توی آیینه به خودم گفتم ناراحت نباش.انشاالله که خیره.لعنت بر شیطون لعنتی. اومدم بیرون و از خدا خواستم این خواب رو واسه همیشه از ذهنم پاک کنه.نگاهت کردم که داشتی با اسباب بازیهات بازی میکرد...
24 شهريور 1392

کودک و خدا

تقدیم به همه ی مامانهای مهربون کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید!اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد:در میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام.او از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز اطمینان نداشت که میخواهد برود یا نه! گفت:اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم. واینها برای شاد بودن من کافی هستند. خداوند لبخند زد:فرشته ی تو هر روز برای تو آواز خواهد خواند و به تو لبخند خواهد زد.تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک...
20 شهريور 1392

خداحافظ کالسکه

امروز صبح کالسکه ات رو از انباری آوردم تا توی حموم بشورم و بزارمش کنار یک ماهی میشه که دیگه سوارش نمیشی و واسه خودت مرد شدی توی حموم که داشتم میشستمش تمام روزهاش خوش گذشته اومد جلوی چشمام.اولین باری که گذاشتمت توش دو ماهت بود.گردش عصر دو نفری. خریدهای دو نفری.پیاده روی های دو نفری.پارک رفتنها. مسافرت.مشهد.حرم امام رضا.خیابون بلندش. و همه ی شیرینیهایی که با این کالسکه، دو نفری تجربه کردیم. ناخودآگاه چشمام پر از اشک شد.نمیدونم خوشحالی بود واسه بزرگ شدنت یا دلتنگی واسه اون روزها که با  چه شوقی کالسکت رو هول میدادم و تو که با چه ذوقی از سر کنجکاوی به اینطرف و ا...
13 شهريور 1392