امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

تولدت مبارک بابای مهربووووون.چهل ماهگی.

                             سالگیت مبارک بهترین بابای دنییییییییییییییاااااااااااا   ماهگیت مبارک نففففففففسسسسسس                           امیدوارم هردوتون سالم و سعادتمند 120 ساله بشید عزیزای دلم امسال سنت شکنی شد و تولد بابا علیرضا شمال نبودیم چهار پنج سالی بود که هرسال و به طور تصادفی تولد باباعلیرضا شمال بودیم و اونجا واسش ...
14 مهر 1393

موش موشک به شهر موشها میرود!

هیچوقت یادم نمیره...اولین باری رو که با بابا و مامان و دایی محمد رفتم سینما! درست همسن پسر کوچولوم بودم.فیلم گلنار بود... حتی خوب یادمه کجا نشسته بودم...صندلیه سر ردیف.کنار بابا... شوق و ذوق زیادم بخاطر اون تلویزیون بزرگ.دست زدنهام.ترسم از تپلی تنبلی و شوهرش بخاطر بزرگ بودنشون توی اون صفحه... فیلم زندگیم با یه دور تند میره به بیست و شش سال بعد.جمعه شبی پسر کوچولو به همراه من و بابا رفتیم سینما.فیلم شهر موشهای 2.یعنی ادامه ی همون شهر موشهای سی سال پیش که برای ما ساخته شده بود.اون موقع که مامانم نوار ویدیوییش رو برامون خرید که ببینیم با اون کیفیت داغون هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی با پسرم و بابای مه...
25 شهريور 1393

سی ونه ماهگی

  ماهگیت مبارک قندولک اول از همه یه معذرت خواهی بدهکارم بهت مامانی بخاطر هشت روز دیرکرد تبریکم تا حالا همچین چیزی پیش نیومده بود ولی چه کار کنم مامانی هفته ی پیش چند تا اتفاق خوب و بد افتاد که سرمون یکمی شلوغ شد و تاریخ روزها رو کلا فراموش کردم اول از اتفاق خوب بگم که هفته ی پیش جشن عروسیه عموحمید بود یعنی یکشنبه نهم شهریور.از سه چهار روز قبلش هم چون مامان ناز مهمون داشت همش اونجا بودیم و کلی به شما خوش گذشت! بعد هم اون اتفاق بد که فردای عروسی باخبر شدیم که بابابزرگ باباعلیرضا فوت شده.صبح باباعلیرضا با عجله اومدخونه و وسایلش رو جمع کردیم و با باباجونی رفتن خرم آباد!چون کاملا بدون پیش...
18 شهريور 1393

سی و هشت ماهگی

ماهگیت مبارک آرامش من روز بروز داری بزرگ و بزرگتر و عاقلتر میشی عزیز دلم دیروز میگفتی مامان بستنی میخوام!گفتم برو از توی فریزر بردار!رفتی و گشتی و پیداش کردی بعدم در فریزر رو دوباره بستی و اومدی ! بابا کلی تعجب زده شده بود!میگفت یعنی این جیرجیرک انقدر بزرگ شده که بره دره فریزر رو باز کنه بستنی برداره دوباره ببنده؟! توی کارهای خونه اگر حالش رو داشته باشی خیلی کمکم هستی تا حالا نشده اتاقت رو تنها مرتب کنم.عادت کردی که همیشه کمکم کنی توی مرتب کردن اسباب بازیهات!البته تنها هم هیچوقت اینکار رو نمیکنی!همیشه باید کمکت کنم وگرنه بیخیال میشی چند روز پیش همش میگفتی مامان منم برم مهد کودک؟!احساس ...
10 مرداد 1393

لبخند تو خلاصه ی ترانه هاست

توی این روزهای قشنگ دعای آخر هر نمازم اینه که روی لبهات همیشه لبخند باشه.همیشه ی عمرت.غوطه ور باشی در خوشبختی.دعا میکنم عمرت بلند و سلامت.بی نیاز باشی از آدمهای این دنیا.برای دلت بزرگی و پاکی و اینکه نفهمه هیچوقت طعم تلخ شکست رو. و از همه مهمتر...... عاقبتت به خیر و شادی باشه عمر مامان     ...
18 تير 1393

سی و هفت ماهگی

ماهگیت مبارک جینگولک من دوست دارم از شیرین زبونیهات بگم .چه کنم که انقدر زیادن که توی حواس پرت من نمیگنجن.تازگیها بیشتر خنده های ما بخاطر این شیرین زبونیهاست. سه خط اول رو دیروز یعنی دهم تیر نوشتم و متاسفانه متوجه شدم که داری توی تب میسوزی پریشب نیمه های شب از خواب بیدار شدی و گریه میکردی. اولش فکر کردم خواب دیدی واسه همین اومدم پیشت و خوابوندمت اما بعد از یکربع با ناله از خواب بیدار شدی و یکدفعه بالا آوردی فکر کردم شاید سردی یا زیادیت کرده واسه همین چایی نبات درست کردم و با زور و توی خواب دادم خوردی.بعد اون خوابیدی اما تا صبح توی خواب ناله میکردی دم صبح احساس کردم یکم سرت داغه!صبح که بیدار ش...
10 تير 1393

هورررررا میریم مهمونی...

امروز روز اول ماه مبارک رمضانه امسال ماه رمضان تقریبا افتاده توی نصفی از تیرماه و نصفی از مرداد امروز صبح با بابا بیدار شدیم و سحری خوردیم.خیلی دعات کردم مامانی دعا کردم وقتی بزرگ شدی  یکی از بهترین مهمونهای خدا توی این ماه خوب باشی.یعنی از خدا خواستم اونقدر بهمون درایت بده که بتونیم طوری بزرگت بکنیم که روزه گرفتن جزو افتخاراتت باشه .و اونقدر سالم باشی که براحتی بتونی از پس این مهمونی بر بیایی یه دعا هم واسه سه نفرمون کردم.دعا کردم خداوند اونقدر بزرگمون بکنه که بتونیم بدیهای دیگران رو با خوبی پاسخ بدیم.حسادت رو ازمون دور بکنه.محتاج مخلوق خدا نباشیم.سلامتی و از همه مهمتر عاقبت به...
8 تير 1393

زودتر از آنچه فکر کنیم!

پسرک هر روز با اشاره به بازوهای کوچکش و به تقلید از بابا میگه: مامان بازو رو داری! تازگیا شده پرو پا قرصه کشتی و شاخ و شونه کشیدن واسه بابا گاهی که بابای خسته از کار بهم میگه واسم یه لیوان آب میاری؟میگه بابا من میارم.مامان زنه.من مردم.قویییییییییییم... چیزهای سنگین رو به خیال معصومانه ی خودش واسم بلند میکنه... و آخرش بادی به غبغب میندازه که یعنی آرررررررررررره!اییییییییییییینه! با بابا مچ میندازن... غرق رویا میشم... یعنی میشه روزی رو ببینم که عشقت تکیه به بازوهای مردونه و شبیه بابای تو داده و داره از دلتنگیهای عاشقانش واست میگه!؟ بی شک اونروز هیچی از خدا و تمام دنیاش نخوا...
3 تير 1393

یه پسر دارم شاه نداره!

یه پسر کوچولو دارم که شاه نداره یا حداقل شبیهش رو نداره این روزا هر وقت من و بابا ناراحت باشیم میاد میشینه میگه بگو مامان!تعریف کن ببینم کی اذیتت کرده! و همین جمله و قیافه ی مثلا غمگینی که به خودش میگیره کافیه واسه فراموش کردن همه ی آدمهای این دنیا و اذیت و آزارهاشون بعدش با تکیه روی حرف ش میگه اشکالی نداره.گاهی فکر میکنم آره انگار اشکالی هم نداره. چیزهای کوچیک فکری توی زندگی(چیزها ونه مشکلات) که نمیتونن خوشبختیه آدم رو ازش بگیرن .اونم با وجود این پسر کوچولو و بابای مهربونتر از هرکس که که میشناسم شبها موقع خواب یه جورایی عادتمون شده که اول یه کتاب باید واسش بخونم و بعد به قول خودش نظرخواه...
19 خرداد 1393