امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

شب قدر

پسرکم.امشب شب قدر است.کاش وقتی بزرگتر شدی و عظمت اون رو درک کردی قدر این شبها رو بدونی.بدونی که میتونی تو همین شبها هرچه از خدا میخوای بدون رودربایستی و خجالت بخوای و ترس منت گذاشتن و رد خواهشت رو نداشته باشی. چون اون مهربونترین کسیه که میتونی بدون هیچ ترسی از خالی شدن پشتت بهش تکیه کنی. مهرش پررنگ تر از مهر مادره و گذشتش بی نهایت تر از گذشت پدر. امشب از خود خودش با تمام وجودم میخوام که عشقش رو تو وجودت هر روز عمیق و عمیقتر کنه. امسال سومین سالیه که تو توی این شبها کنارمون هستی.خدایا به اندازه ی تمام سلولهای بدنم شکرت. بخاطر وجود  سالم عزیزانم که در کنارم هستن. به بزرگ...
6 مرداد 1392

درد دل

مامان که میشی انگار دیگه هیچ کس و هیچ چیز به اندازه ی کودکت واست اهمیت نداره! حاضری هرکاری بکنی که پاره ی تنت لحظه ای ناراحت نباشه و خاطر عزیزش حتی واسه یه لحظه آزرده نشه. حتی اگر شده به قیمت گرفتن حال همه ی آدمهای روی زمین باشه! اگرشده به قیمت انجام دادن کارهایی باشه که هرگز اگر برای خودت بود انجام نمیدادی! مامان که میشی... از خودت میگذری.از خیلی از کارها... از خیلی از حرفها... ولی از چیزایی که به کودکت مربوط میشه اگر هم بخوای... دیگه نمیتونی بگذری! ولی من به دور از هر ناراحتی و کینه ای.فقط به تو فکر میکنم جون مامان و نگذشتنیها رو میسپارم به اون بی همتای مهربون که همیش...
5 مرداد 1392

شهر بازی

دیروز صبح بهت قول دادم عصر که شد و هوا خنک تر شد بریم شهر بازی.ناهارت رو که خوردی و چرت بعد از ظهرت رو هم زدی و شیر عصرونه رو هم که خوردی گفتی مامان.آفتاب رفت؟!سایه شد؟! که معنی همون به قول خودمون به حرفت عمل بکن رو میداد با هم دیگه حاضر شدیم و رفتیم فروشگاه یاس. اول کلی خریدهای خوشمزه کردیم و بعدش هم رفتیم شهر بازیش هر کدوم از اسباب بازیهاش رو که مناسب سنّ کوچولوت بود رو سوار شدی و کلی ذوق میکردی منم ذوق میکردم وقتی اون همه هیجان و شادی رو میدیدم خلاصه وقتی تموم شد طبقه ها رو یکی یکی گشتیم و در آخر هم یه تی شرت خوشگل واست خریدم و اومدیم پایین و با یه عالمه خریدهای خوشگ...
26 تير 1392

سومین مهمونیه خدا مبارکت باشه عزیز دلم

امسال سومین ماه رمضانیه که وجودت سفره های افطار و سحرمون رو پر برکت تر کرده دقیقا سه ماه رمضون پیش بود که من و بابا تصمیم گرفتیم  که سال بعد تو هم کنار سفره مون باشی و وجودت برکت  زندگیمون بشه این ماه رو خیلی دوست دارم.آرامشی بهم میده که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.احساس میکنم تو این ماه به خدا خیلی نزدیکتر میشم.خدا رو با تمام وجود هنگام خوندن نماز حس میکنم. هرچند که اینروزا باید یه جانماز هم واسه تو کنار خودم پهن کنم که تو هم به قول خودت اکبر بکنی و کلی هم حواسم باید به تو باشه که اون وسط نزاری بری و یه خرابکاری ببار بیاری و آخر هر نماز هم کلی از خدا بابت این قضیه م...
19 تير 1392

جیگر عمه هم به دنیا اومد

دیروز در یک اقدام هول هولکی توسط برادرزاده ی کوچولو که قرار بود هجدهم تیر به دنیا بیاد من رسما عمه شدم حول و حوش ساعت ده و نیم شب بود که مامانی تلفن کرد و گفت لیلا دردش گرفته و آوردیمش بیمارستان.از اونجا که بیمارستان نزدیکمون بود ما هم سریع خودمون رو رسوندیم بیمارستان. لیلا با تشخیص دکترش که سریع خودش رو رسونده بود آماده شد و رفت اتاق عمل.یکساعت بعد هم من با دیدن برادرزاده ی کوچولوم حس زیبای عمه بودن رو با تمام وجود لمس کردم وااااای که جقدر حس قشنگیه. دیشب دوباره صحنه های تولد امیرحسین جلوی چشمام رژه میرفت و چشمام رو تر میکرد و لبهام لبخند ناخودآگاه میزد امروز هم امیرحسین ر...
11 تير 1392

بیست و پنج ماهگی

ماهگیت مبارک جون مامان وای چه زود گذشت یکماه از تولد دوسالگیت مامانی. کلی داری واسه خودت مرد میشیها اینروزا لبهامون مدام از دست حرفها و شیرین زبونیهات به خنده باز میشه.امروز صبح داشتم اتاقت رو مرتب میکردم اومدی میگی مامان برو بیرون.اینجا اتاگ منه! میگم مامانی دارم اتاقت رو تمیز میکنم.میگی خب تمیز کن بعدا برو دیروز هم دی وی دی رو خودت روشن کردی.دگمه زدی باز شد سی دی گذاشتی و با فشار میخواستی ببندیش.وقتی دیدی بسته نمیشه دگمه رو دوباره زدی بسته شد و منتظر شدی که شروع کنه به خوندن امروز من رفته بودم به قول خودت دبلیوسی اومدی پشت در میگی مامان خوبم بیا دیگه! دیروز ناهار واست آبگوش...
10 تير 1392

مسابقه واسه شکموها

من یه نی نیه شکمو هستم انقده دوستون دارم اگه بهم  رای بدیییییییییییییییییییین کدم ٢٨٠ که باید اس ام اس کنید به شماره ی ٢٠٠٠٨٠٨٠٢٠٠ تولو خودا                           ...
9 تير 1392