یک جمعه ی خوب
دیروز برعکس بیشتر جمعه ها خونه بودیم و سعی
کردیم خیلی بهمون خوش بگذره
صبح مثل همیشه ساعت نه بیدار شدی و طبق
معمول صبحت رو با این سوال شروع کردی که
مامان کاتون میذاری؟!
آخه برنامه ی زندگیمون اینطوری تنظیمه که شما صبحها
همراه صبحونه یکی دو ساعت کارتون میبینی و بعدش
شروع میکنی به بازی و منم میرم دنبال کارهام
بعد از دیدن به قول خودت عمو قندادرفتی سراغ
بابا و با کسب اجازه ی من پریدی روش و اینطوری
شد که صبح جمعه ی بابا هم آغاز شد
بابا هم یه صبحونه ی کوچیک خورد و دو سه ساعت
بعد هم همگی دور هم سبزی پلو وماهیه ظهر جمعه
رو زدیم به بدن و بعدش کم کم به پیشنهاد بابا
که دعوتنامه داشت به نمایشگاه فرش که توی نمایشگاه
بین المللی برگزار میشد آماده شدیم و راه افتادیم
و رفتیمبا دیدن اون همه فرش که هر کدوم شاید حتی
ظریفتر و زیباتر از تابلوی نقاشی بود واقعا آدم میتونه
افتخار بکنه که یه ایرانیه
غروب هم برگشتیم به خونه و کلی تنقلات واسه
عصر جمعه خریدیم و پاهامون رو دراز کردیم جلوی
تلویزیون و اونها رو تناول کردیم
البته قبلش میخواستیم بریم فروشگاه شهروند تااسه
سه شنبه که میریم سفر شمال خرید کنیم که بادیدن
صف ماشینها که واسه پارکینگش ایستاده بودن
بیخیال شدیم و خریدمون رو ترجیح دادیم از همون
سوپر مارکت سرکوچه انجام بدیم
شب هم انقدر چیزمیز خورده بودیم شام نخوردیم
و فقط به شما که کلی خسته بودی یه کم غذا دادم و ساعت
ده و نیم هم سه تایی با یه خاطره ی قشنگ از
یه جمعه ی پاییزیه خاطره انگیز به خواب رفتیم
چون غرفه دارها میترسیدن کسی نقشه ی فرشهاشون
رو کپی کنه برای رعایت ادب همین یه عکس رو گرفتم
پسرکم و ماهی کوچولوش که خیلی دوستش داره.داره بهش غذا میده