امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

چهل و پنج ماهگی

ماهگیت مبارک رویای روشن دوباره رسیده...روزهای خونه تکونی و نو شدن.دیدی مامانی!تو یه چشم بهم زدن یکسال دیگه هم گذشت.خاطراتش جوری توی ذهنمه که انگار همین دو سه روز پیش بود که از خستگی کنار هفت سین خونمون خوابت برده بود و من داشتم از ساعات آخر سال نود و دو واست مینوشتم. بغض گلومو میگیره مامانی.انگار روزها دارن زودتر از اونچه که فکر میکردم میگذرن و  روزهای کودکیت برام موندگار نیستن.خداروشکر.... چند شب پیش داشتم به این فکر میکردم که دو سال دیگه قراره بری مدرسه نمیدونم چرا ولی یکهو یه نگرانیه عمیق اومد و گوشه ی دلم لونه کرد! انگار بیشتر از اونچه که فکر میکردم بهم وابسته ایم.اینو میشه از نگ...
11 اسفند 1393

چهل و چهار ماهگی

ماهگیت مبارک پسر نازم روزها و سالها داره مثل باد میگذره.و من این رو دارم با تمام وجودم حس میکنم. روز بروز داری بزرگتر میشی.این رو فقط وقتی به اندام و صورتت نگاه میکنم نمیفهمم.از حرفهات.درک زیادت از محیط زندگی و آدمهای اطرافت.از سوالاتت راجع به اینکه از کجا اومدی و خدا کیه هم میشه فهمید.امروز داشتم فکر میکردم که فقط چهار ماه مونده به تولد چهار سالگیت عزیز دلم. دیشب که داشتی با لپ تاپ کار میکردی از دور زیر نظرت داشتم.کاملا مسلط بازی رو آوردی .انتخاب کردی و پلی کردی و شروع کردی به بازی. واقعا دهنم از تعجب باز مونده بود که چطور از آپشن های مختلف بازی هم سر در میاری!تازگیا کار خلاف که داری میکنی می...
13 بهمن 1393

چهل و سه ماهگی-چهارمین شب یلدای گل گلکم

ماهگیت مبارک تمام بود و نبود مامان  چهارمین یلدات هم مبارک هندونه ی شیییرییین و نوبرونه ی ما امسال شب چلمون خونه ی مامانی برگزار شد.خیلی خوش گذشت مخصوصا به شما پسر قشنگم که بعد از ماهها به هندونه رسیده بودی و دلی از عزا در آوردی.البته باید ببخشی منو مامانی که با یه تیر چند تا نشون میزنم.امسال به کلی یادم رفت که شب چله بیام و واست آرزوهای قشنگ بکنم.ولی عیب نداره مامانی عوضش الان تو خونه ی خودمون و با خیال راحت دارم واست مینویسم.قرار بود واسه ماهگردت بیام و بنویسم که بدشانسی چند روز هوای شهرمون آلوده بود طبق معمول هر سال این موقع و من و تو بابا هم دچار مسمومیت شده بودیم.البته خدا رو شکر ...
14 دی 1393

سه سال و نیمه شد پسرم

ماهگیت مبارک نفس من و بابا سه سال و نیمه شدی پسرکم.به همین زودی و قشنگی شش ماه از تولد سه سالگیت گذشت و شش ماه مونده به تولد چهارسالگیت. چقدر روزها داره زود میگذره.راحت میتونم حس کنم یه روز قراره به این فکر کنم که چه زود گذشت سالهای کودکیت و چه زود پا به نوجوونی گذاشتی. نوجوونی...جوونی...همه ی اینها قراره مثل این سه سال و خرده ای مثل برق بگذره و فقط خاطرات و فراز و نشیبهاش برامون بمونه.فقط از ته دلم از خدا میخوام که خاطراتمون فقط شیرین باشه و یه روزی از به یاد آوردنشون اشک شوق گوشه ی چشمامون بشینه. این ماه یه اتفاق خوبی افتاد که خیلی واسم شیرین و به یاد موندنی شد. چند وقت بود که باهات مین...
12 آذر 1393

نامه ای برای پسرم

پسرخوبم: میدونم که یه روز عاشق میشی... میای وایمیستی جلوی من و پدرت و از دخترکی میگی که دوستش داری... این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق... که تو حاصل عشقی عزیز دلم. دوست دارم بدونی که یک وقتایی زن بی حوصلست روزایی که بهونه میگیره وقتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای جانم میگی بله... و اون میزنه زیر گریه زنها موجودات عجیبی هستن پسرم موجوداتی که میتونی با محبت آرومشون کنی و یا با بی توجهی از پا درشون بیاری. باید یاد بگیری که نازشو بکشی عزیزم پسر مغرور و دوست داشتنیه من... شاید ناز کشیدن کار مسخره ای به نظر برسه اما زنها به طرز عجیبی محتاج لحظه هایی هستند که نازشون خر...
26 آبان 1393

چهل و یک ماهگی.سفرمهر ماه به شمال.سفربه خرم آباد

ماهگیت مبارک ماه من باز هم چند روز تاخیر و باز هم یه عذرخواهیه بــــــــــــــــزرگـــــــــــــــــــــــ  به خاطرش چه کنم مامانی این چند وقته یه جورایی همش یا اینور و اونور بودیم یا در تدارک رفتن یا در حال جمع و جور کردن ترکش هاش یعنی من یه روز خالی نداشتم که بتونم بیام و حداقل یه تبریک کوچولو موچولو به تو ماه کوچولوی زندگی بگم البته خداروشکر که تمام دلمشغولیهای این چند روزه همش خیر و خوشی بوده و بس اول از همه بگم که توی مهر ماه رفتیم شمال یعنی همون نوشهر و رویان. ایندفعه فقط دایی علی باهامون بود.چهار روز موندیم و خیــــــــلی خوش گذشت مخصوصا به توی وروجک که عاشق مسافرت و جنگولک بازی...
20 آبان 1393