امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

آخ جون بازم مسافرت

پس فردا قراره دوباره بریم مسافرت اینبار میخوایم بریم شمال کلوچه هم انقده داره ذوق میکنه که نگو. بچم تازه یکم حالش بهتر شده اما هنوز غذا رو به زور کارتون  حسنی نگو بلا بگو و هزار تا دلقک بازی دیگه میدم میخوره  اما با همه ی حال نداریش هم دست از شیطونی بر نمیداره امروز که داشتم ساکمون رو می بستم امیر حسین مامان هم داشت اینجوری کمکم میکرد.یعنی داشت یه جورایی خودشو میکرد تو جای رخت چرکاش تا حمل و نقلش تو سفر راحت باشه. تازه توپش رو هم با خودش برده بود تا جای کمتری بگیره   بهتره به مامانی کمک کنم!     فکر کنم اینطوری خوب باشه!     ا...
26 مهر 1391

من از مشهد برگشتم

جمعه ساعت یازده شب از مشهد برگشتیم خیلی بهمون خوش گذشت.فقط حیف که بابا علیرضا باهامون نبود کلوچه که خیلی خوش به حالش بود چون همش دوروبرش شلوغ بود و مدام هم در حال ددر رفتن بودیم از خاطرات بامزش تو این سفر این بود که یه شب که رفته بودیم حرم امام رضا کلوچه و مامانم  و مامانی جلوی وروردی حرم منتظر ایستاده بودن تا من برم و واسه مامانی ویلچر بگیرم کلوچه هم با اون نگاه کنجکاوش انقدر این زائرهای امام رضا رو دیده بود که به گنبد تعظیم میکنن یاد گرفته بود و تو حرم مدام در حال تعظیم کردن بود و هر بار هم که اینکارو میکرد کلی همه فداش میشدن یه روز هم واسه خرید رفتیم طرقبه که خیلی خوش گذشت. اما خاطره ی...
24 مهر 1391

آخ جون مسافرت

فردا صبح خیلی خیلی زود قراره با کلوچه و خاله و دختر خاله و زن دایی و دو تا مامانیها بریم مشهد یعنی یه مسافرت فمنیستی البته کلوچه رو هم میبریم که یه مردکوچک هم باهامون باشه این دومین سفر کلوچه به مشهده اولین بار اردیبهشت ماه بود که با بابایی بردیمش.اون موقع یازده ماهش بود الان  هفده ماهشه و ماشاالله واسه خودش مردی شده بلیطمون ساعت یکربع شش صبحه فکر کنم تا هشت اونجا باشیم.جمعه هم بر میگردیم بابایی خیلی دلمون واست تنگ میشه اما عوضش کلی واست دعا میکنیم و یه عالمه هم سوغاتی میاریم بابا علیرضا من و کلوچه خیلی دوست داریم               ...
17 مهر 1391

روزت مبارک پسرکم

قربونت برم امروز روز تو و همه ی کوچولوهای دنیاست مامانی می خوام ازت تشکر کنم  که پسر مایی که انقده خوبی که آدم غمهاشو که هیچ.دنیا رو با تمام خوب وبدش فراموش میکنه وقتی کنارته که انقده مهربونی که منو بابا از جونمون بیشتر دوست داریم که گرمابخش زندگیمونی  و در آخر.     که شدی تمام دنیا و دار و ندار ما                           ...
17 مهر 1391

مادرانه

تمام سلول های بدنم..   تو را میخواهند... نگاهت که میکنم...حض میکنم... تو که باشی چرخ روزگارم بر وفق مراد میچرخد... دنیا را میخواهم برایت... فدایت میشوم..با تمام وجودم...بی منت! آرامم میکنی... نفس هایت...مرا تا سرحد جنون میبرد...اغراق نمیکنم... ...برایت دعا میکنم.... عمر نوح را برای تو میخواهم... شاید کم است؟...عمر من هم هست جان مادر اضافه اش میکنم خاری..خاشاکی...گزندی...دور از تو باد...همه را به جان میخرم... اشکهایت...نبینمشان...هیچ گاه...مگر از لبخند دلت باشد... برای من تو اسطوره ای...اسطوره ی بودن...هستی...حیات و اینها را....همه را....در نگاه تمام مادران میبینم... و شگفت زد...
13 مهر 1391

تولد باباعلیرضا

تولدت مبارک بهترینم دیروز تولد بابا علیزضا بود من و کلوچه هم  صبح رفتیم بیرون و کیک با کلی چیزای خوشمزه ی دیگه خریدیم واسه شام هم طبق معمول هرسال مرغ سوخاری که بابا علیرضا خیلی دوست داره درست کردم بابایی که از اداره اومد خونه واسش تولد گرفتیم کلوچه هم طبق معمول همه ی تولدها کلی ژست گرفت و ما هم ازش عکس گرفتیم در آخر مراسم هم کلی نانای کرد بابایی انشاالله تولد ١٢٠سالگیتو برات جشن بگیریم                                    &...
11 مهر 1391

یا امام رضا

مهربون من امروز تولدته.عذر منو بپذیر از اینکه تو همچین شبی نتونستیم بیاییم پابوست.تو این شب عزیز فقط ازت میخوام هوای هدیتو داشته باشی و هر کس ازت هدیه ای می خواد بهش بدی قربونت برم. تو اونقدر بزرگی که روز تولدت هدیه نمیگیری بلکه میدی. دوست دارم امام خوبیها.تولدت مبارک.             ...
6 مهر 1391

چراغ خونه

پریشب بابا علیرضا داشت آباژورو که اتصالی داشت درست میکرد کلوچه هم کلی کمکش کرد البته به سبک خودش انقدر کمک کرد که آخر مجبور شدم ببرمش تو اتاقش و سرشو با اسباب بازیهاش گرم کنم تا بابایی بتونه کارشو انجام بده البته در اینکه چراغ خونه ی ما تو هستی هیچ شکی نیست مامانی جونی                                                      ...
6 مهر 1391

پارک

دیروز عصر مامان جون اومد خونمون وقتی میخواست بره من و کلوچه هم باهاش رفتیم تا با هم بریم پارک.خلاصه با هم رفتیم و کلوچه کلی تاب بازی و سرسره بازی کرد البته هنوز واسه سرسره یک کم کوچیکه و وقتی از اون بالا ولش میکردم که سر بخوره یه کوچولو میترسید و مدام میگفت بییم بییم یعنی بریم بریم خلاصه یکی دو ساعت بازی کردیم و بعدش مامان جون رفت خونشون و ما هم برگشتیم خونه بعضی از حرفای اشتباهکی کلوچه ی مامان: آب بازی(آب بایی) آب(آبه) ماکارونی(مهنوم) جارو(دوورو) موبایل(مبال) مامانی(مامایی)صرفا چون بابا رو میگه بابایی!! آقا(آگا) باباجون(بابادو) کارتون(دون دون) از اینا(آنا) مال منه(م...
5 مهر 1391

مادرانه

مامانی الان که دارم واست مینویسم دو ساعت از نیمه شب گذشته اما نمیدونم چرا خوابم نمیبره.تو و بابایی تو خواب نازین و من دارم به یه روز شیرین دیگه که باهات گذروندیم فکر میکنم. به صبح و وقتی که چشمای قشنگتو باز کردی و اولین چیزی که گفتی. و اونم که چیزی نیست جز مامایی واحساسی که هر روز صبح با شنیدنش دارم.به صبحونه خوردنت که میتونم قسم بخورم هیچ کس مثل من صبوریشو نداره و حس مادرونه ام.به بازی کردنت تا ظهر و ذوقی که تو دلم میکردم واسه شیطونیات.نهار خوردنت که چه با ولع بود و ذوق بی حد من. به خواب بعد از ظهرت که چه معصومانه بود اون چشمای شیطون دقیقه ای پیش.به گردش مادر و پسری که عصر رفتیم واحساس غرور وصف ناپ...
5 مهر 1391