مادرانه
مامانی الان که دارم واست مینویسم دو ساعت از نیمه شب گذشته
اما نمیدونم چرا خوابم نمیبره.تو و بابایی تو خواب نازین و من دارم
به یه روز شیرین دیگه که باهات گذروندیم فکر میکنم.
به صبح و وقتی که چشمای قشنگتو باز کردی و اولین چیزی که گفتی.
و اونم که چیزی نیست جز مامایی واحساسی که هر روز صبح با شنیدنش دارم.به صبحونه خوردنت که میتونم
قسم بخورم هیچ کس مثل من صبوریشو نداره و حس مادرونه ام.به بازی کردنت تا ظهر
و ذوقی که تو دلم میکردم واسه شیطونیات.نهار خوردنت که چه با ولع
بود و ذوق بی حد من.
به خواب بعد از ظهرت که چه معصومانه بود اون چشمای شیطون
دقیقه ای پیش.به گردش مادر و پسری که عصر رفتیم واحساس غرور
وصف ناپذیرم.به بازی کردنت با بابا علیرضا و جیغای از سر ذوق
و خوشحالیت که فقط بخاطر چند تا لامپ روشن بود.
به وقتی که یک کم ازنوشابه ی بابا ریخت زمین و تو که تند تند شروع
کردی به پاک کردنش.و نگاه من و بابا که به هم گره خورد و خدا
میدونه که تو اون لحظه چه احساس غرور قشنگی از
بزرگ شدنت بهمون دست داد.فرشته کوچولوی من تو رو خدا دعا
کن هیچ بچه ای تو دنیا از داشتن مادر محروم نباشه.
آخه این ذوقای مادرونه رو هیچ کس جز یه مادر
نمیفهمه مرد کوچک من