امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

سه سال و نیمه شد پسرم

ماهگیت مبارک نفس من و بابا سه سال و نیمه شدی پسرکم.به همین زودی و قشنگی شش ماه از تولد سه سالگیت گذشت و شش ماه مونده به تولد چهارسالگیت. چقدر روزها داره زود میگذره.راحت میتونم حس کنم یه روز قراره به این فکر کنم که چه زود گذشت سالهای کودکیت و چه زود پا به نوجوونی گذاشتی. نوجوونی...جوونی...همه ی اینها قراره مثل این سه سال و خرده ای مثل برق بگذره و فقط خاطرات و فراز و نشیبهاش برامون بمونه.فقط از ته دلم از خدا میخوام که خاطراتمون فقط شیرین باشه و یه روزی از به یاد آوردنشون اشک شوق گوشه ی چشمامون بشینه. این ماه یه اتفاق خوبی افتاد که خیلی واسم شیرین و به یاد موندنی شد. چند وقت بود که باهات مین...
12 آذر 1393

نامه ای برای پسرم

پسرخوبم: میدونم که یه روز عاشق میشی... میای وایمیستی جلوی من و پدرت و از دخترکی میگی که دوستش داری... این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق... که تو حاصل عشقی عزیز دلم. دوست دارم بدونی که یک وقتایی زن بی حوصلست روزایی که بهونه میگیره وقتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای جانم میگی بله... و اون میزنه زیر گریه زنها موجودات عجیبی هستن پسرم موجوداتی که میتونی با محبت آرومشون کنی و یا با بی توجهی از پا درشون بیاری. باید یاد بگیری که نازشو بکشی عزیزم پسر مغرور و دوست داشتنیه من... شاید ناز کشیدن کار مسخره ای به نظر برسه اما زنها به طرز عجیبی محتاج لحظه هایی هستند که نازشون خر...
26 آبان 1393

چهل و یک ماهگی.سفرمهر ماه به شمال.سفربه خرم آباد

ماهگیت مبارک ماه من باز هم چند روز تاخیر و باز هم یه عذرخواهیه بــــــــــــــــزرگـــــــــــــــــــــــ  به خاطرش چه کنم مامانی این چند وقته یه جورایی همش یا اینور و اونور بودیم یا در تدارک رفتن یا در حال جمع و جور کردن ترکش هاش یعنی من یه روز خالی نداشتم که بتونم بیام و حداقل یه تبریک کوچولو موچولو به تو ماه کوچولوی زندگی بگم البته خداروشکر که تمام دلمشغولیهای این چند روزه همش خیر و خوشی بوده و بس اول از همه بگم که توی مهر ماه رفتیم شمال یعنی همون نوشهر و رویان. ایندفعه فقط دایی علی باهامون بود.چهار روز موندیم و خیــــــــلی خوش گذشت مخصوصا به توی وروجک که عاشق مسافرت و جنگولک بازی...
20 آبان 1393

دنیای مادر و پسری

دنیای مادر و پسری پر از عشقه...پر از حمایتهای مردانه...پر از غرور... پر از ماشین و هواپیما و تفنگ و آدم آهنی...پر از صدا و شور و هیجان... پر از وابستگی...پر از کتونی و شلوارهای رنگارنگ و کلاهها و پلیورهای جورواجور و مردانه...پر از کراوات و کت شلوار و پاپیونهای جیگیلی...پر از رنگ آبیییییی... خدایا ممنونم ازت که زندگیمو  از اینها پر کردی...   (پ.نوشت:به زودی میام با یه پست پر و پیمون از سفر به شمال و خرم آباد و تبریک ماهگردت گلم)   ...
19 آبان 1393

تولدت مبارک بابای مهربووووون.چهل ماهگی.

                             سالگیت مبارک بهترین بابای دنییییییییییییییاااااااااااا   ماهگیت مبارک نففففففففسسسسسس                           امیدوارم هردوتون سالم و سعادتمند 120 ساله بشید عزیزای دلم امسال سنت شکنی شد و تولد بابا علیرضا شمال نبودیم چهار پنج سالی بود که هرسال و به طور تصادفی تولد باباعلیرضا شمال بودیم و اونجا واسش ...
14 مهر 1393