امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

چهل و یک ماهگی.سفرمهر ماه به شمال.سفربه خرم آباد

1393/8/20 13:04
نویسنده : LESWIET امیرحسین
588 بازدید
اشتراک گذاری

ماهگیت مبارک ماه من

باز هم چند روز تاخیر و باز هم یه عذرخواهیه بــــــــــــــــزرگـــــــــــــــــــــــ  به خاطرش

چه کنم مامانی این چند وقته یه جورایی همش یا اینور و اونور بودیم یا در تدارک

رفتن یا در حال جمع و جور کردن ترکش هاشخندونک

یعنی من یه روز خالی نداشتم که بتونم بیام و حداقل یه تبریک کوچولو موچولو

به تو ماه کوچولوی زندگی بگمخسته

البته خداروشکر که تمام دلمشغولیهای این چند روزه همش خیر و خوشی بوده

و بسآرام

اول از همه بگم که توی مهر ماه رفتیم شمال یعنی همون نوشهر و رویان.

ایندفعه فقط دایی علی باهامون بود.چهار روز موندیم و خیــــــــلی خوش

گذشت مخصوصا به توی وروجک که عاشق مسافرت و جنگولک بازی هستیبغل

بعدش هم اومدیم و دوهفته بعدش یعنی دو روز مونده به روز عاشورا

رفتیم شهر بابا علیرضا یعنی خرم آباد.و طبق معمول هر سال روضه و عزاداری

و صبح عاشورا و گل امام حسین که امیدورام تضمین سلامتیت باشه

تا سال دیگه عزیز دلم.چون بابا علیرضا واقعا بهش اعتقاد داره و از وقتی به دنیا

اومدی واست نذر کرده زندگیه مامانمحبت

روز عاشورا بعداز ظهر هم برگشتیم و دوروز بعدش رفتیم خونه ی مامانی و سه

روز هم اونجا بودیمخندونک

خلاصه که بعد این چند وقت امروز یه وقت درست و حسابی برای نوشتن خاطرات

قشنگ زندگیت پیدا کردم جوجه کوچولوی مامانچشمک

از شیرین زبونیهات بگم.چند روز پیش طبق معمول داشتی با بابا میجنگیدیبغل

به بابا گفتی من گرگم تو روباه حیله گری!بابا هم گفت نه تو هم کلاغ حیله گری!

برگشتی گفتی نه من نمیخوام کلاغ حیله گر باشم.من میخوام یه چیزه ترسناک

حیله گر باشمبغلخنده

تازگیا به من میگی تو زن منیخندونک

اونروز داشتی غذا میخوردی باباجونی گفت به منم میدی؟گفتی نه.برو مامانت

بهت بده.گفتم بده بهش گناه داره.مامان که ندارهخطاگفتی پس مامان ناز چیه؟!بغل

تازگیا خیلی هم سوالات فلسفی میکنی که بعضیهاش واقعا فهمش برات

مشکله و باجواب من کلی میری تو فکر!دیروز پرسیدی مامان شما کی

منو از خدا خریدید؟گفتم ما تو رو نخریدیم مامانی.خدا دید منو باباعلیرضا تنهاییم.

تو رو بهمون هدیه داد.جاییزه داد(به قول خودت)!

گفتی یعنی من پیش خدا بودم؟گفتم آره مامان پیش خدا بودی اومدی پیش ما.

گفتی یعنی شما بچه نداشتید؟گفتم آره مامان.تو اومدی شدی بچه ی ما.

گفتی مامان خدا همونه که خاله افسانه منو برد نشون داد؟(ماکت امام حسین

و شمر و روز کربلا ).همونی که شمر کشته بودش خونش ریخته بود!

گفتم نه مامان اون امام حسینه .خدا آدم نیست.نوره.

گفتی اگه نوره کجاست پس؟خطاگفتم خدا توی دل ماست.گفتی اینجا توی شکمم؟بغل

گفتم نه مامانی توی قلب ماست.دستت رو بردم رو قلبت و نشونت دادم.

گفتی آهااااااااان.و رفتی تو فکر که میتونم بگم عاشق قیافه ی متفکرتم مامانیمحبت

کلا تازگیا سوالات این قبیل زیاد میکنی که خداروشکر قبلا راجع بهش مطالعه

کردم و تقریبا کم نمیارم در مقابلتخندونک

الان داشت آهنگ بنیامین اجرا میشد.اون میگه میدونم تو کار این عشق

میمونم.میگی نه نمیمونی.اون میگه میدونم این دفعه رو نمیتونم.برگشتی

میگی نه میتونی!با همون لحن دلسوزانت که کشتشمبغل

عاشـــــــــــقتیــــــــــــــــم مامانی

 

هاپوی من و کمربند مامان که شده قلاده ی اونخندونک

 

یه آخر هفته ی پاییزیه بارونی و قشنگ توی پارک ایرانشهرآرام

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامانی امیرحسین جونی
6 آذر 93 2:23
معلومه خیلی بهت خوش گذشته