امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

سی و پنج ماهگی

ماهگیت مبارک مرد کوچولو و شیرین من چقدر زود میگذره این روزا.انگاری همین دیروز بود که یک ماه مونده بود به تولدت و من لحظه شماری میکردم برای بغل کردنت.بوسیدنت.بوییدنت. انگاری همین دیروز بود که بابا باهات حرف میزد و تو هم با لگدهات جواب میدادی. و چه عشقی که من با هر لگدت میکردم.دوست داشتم هیچوقت اون روزها تموم نشه.هر وقت به تک تک لحظه هاش فکر میکنم اشکم درمیاد. میتونم بگم جزو بهترین روزهای زندگیم بود.روزهایی که خدا رو با تمام وجودم حس میکردم.راستی...چه کسی جز خدا میتونست یه تکه از وجودم رو در درونم بزرگ کنه و بیارتش به این دنیا؟! یکماه به اولین سالگرد تولدت چه حسی داشتم.حس مادری که تمام زحمتهاش ...
10 ارديبهشت 1393

روزت مبارک مادرم!

مادر که میشی... فقط میتونم بگم باید مادر بشی تا بفهمی تمام مادرانگی های مادرت رو... تمام صبوریهاش... از خود گذشتگیهاش... و وقتی مادر شدی اونوقته که معنیه تک تک او چینهای روی پیشونی و دست رو میفهمی... روزت مبارک مامان مهربونی که بهشت توی دستات بود و  واسه بغل گرفتن من   اون رو روی زمین گذاشتی که الان زیر پاهات باشه از تو هم ممنونم پسرک شیرینم که با بودن تو طعم مادر بودن رو چشیدم و چه چیزی توی این دنیا میتونه شیرینتر از این باشه! در کنار تو من هم هر روز بزرگتر میشم.صبرم.فکرم.دلم. ازت ممنونم که من رو هم لایق این واژه کردی. لایق واژه ی مقدس مادر...   ...
6 ارديبهشت 1393

بهار بهار چه فصل آشنایی!

ماهگیت مبارک سمنوی من عیدت مبارک عزیزدلم.دعا میکنم 120 تا از این بهارها رو در نهایت سلامتی و خوشبختی ببینی قربونت برم سه روزه که از مسافرت بی نهایت لذت بخش و خاطره انگیزمون برگشتیم. جا داره از باباعلیرضا بخاطر بردنمون به این سفر تشکر بکنیم این بار که رفتیم خرم آباد برعکس دفعه های پیش زیاد توی خونه نبودیم و تا فرصت بود رفتیم و بیشتر جاهای دیدنی رو دیدیم. روز اول حدود نه ساعت بخاطر ترافیک تهران قم توی راه بودیم. البته یکساعت توی بروجرد توقف کردیم و ناهار خوردیم.ساعت سه و نیم رسیدیم و تا یکمی خستگی بدر کنیم و شام بخوریم ساعت هشت و نیم سال تحویل شد و بعد از روبوسی و عید مبارکی رفتیم بیرون و ی...
10 فروردين 1393

نگاه به سالی که گذشت و آخرین دلنوشته ی مامان در سال1392

کمتر از یک روز مونده به پایان سال هزار و سیصد و نود و دو. سالی که با همه ی تلخی و شیرینی هاش روی هم رفته سال خوب و موندگاری برای ما بود الان که دارم واست مینویسم عصر بعدازظهر روز چهارشنبه هست که تو تا اینجا کنارم نشسته بودی و کارتون نگاه میکردی ولی حالا که بهت نگاه میکنم چشمای قشنگ و معصومت توی خواب نازن تحویل سال هم فردا پنجشنبه ساعت حدودا هشت ونیم شبه. همیشه وقتی به گذشته فکر میکنم آخرش به این نتیجه میرسم که واقعا روزهای بدون تو رو من با چه امیدی زندگی میکردم!؟ همیشه هم به اینجا که میرسم خدا رو با تمام وجود توی زندگیمون حس میکنم خدای بزرگ شکرت رو من چطور میتونم به جا بیارم؟!یکسال دیگه هم گذش...
28 اسفند 1392

هووی دوست داشتنیه من!

این روزهای آخر سال رو که برای همه از جمله ما به سرعت برق داره میگذره هیچ چیز نمیتونه به اندازه ی حرفهای از نمک خوش نمکتره نمکدون مامان بامزه و دلنشین بکنه گاهی بهش میگم مامانی خداروشکر که پسری اگر دختر بودی میخواستی چه پوستی از من بکنی! حس حسودی و مالکیت تازگیا خیلی توی وجود کوچولوش رشد کرده. کافیه باباعلیرضا بیاد و پیش من بشینه.هرجا باشه خودش رو میرسونه و با یه حرکت سریع با زور خودش رو وسطمون جا میکنه و به باباعلیرضای بیچاره در حال هول دادنش میگه اههههههه!کنده شو دیگه! دیروز صبح رفتیم و واسه باباعلیرضا چند دست لباس گرفتیم. اومدیم خونه پلاستیک لباسها رو گرفته میگه وقتی باباعلیرضا اومد خونه خودم میخ...
26 اسفند 1392

سی و سه ماهگی

  ماهگیت مبارک هستیه مامان این روزا سرمون خیلی شلوغه!یا توی خیابون و دنبال خرید یا توی خونه و پروژه ی خونه تکونی که یه جورایی پوست آدم رو میکنه پسرکمون هم کلی کمکه!پایین نردبون میایسته و حوله و دستمال بهم میده هر چند که مدام هم باید بگم امیرحسین به این دست نزن به اون دست نزن!ولی باز هم وقتی مامان ناز میگه اگر میخوای جلوی دستت خالی باشه صبحها بیار بزارش خونه ی ما انگار یه جورایی دلم نمیاد با اینکه میدونم اونجا با باباجونی بهش خوش میگذره ولی گاهی فکر میکنم بدجوری بهش وابسته شدم!طاقت یکساعت دوریش رو هم ندارم.گاهی فکر میکنم این همه وابستگی خوب نیست!یه جورایی ته دلم میلرزه وقتی به وابس...
11 اسفند 1392