نقاشی
برای تو مینویسم.برای تویی که تنهاییهایم پر از بوی توست.
راستی کدام تنهایی!؟تو که هستی تنهایی در کنج تنهاییش است.
دو روز پیش عصر که شد و پسری از خواب خوش عصرگاهی
بیدار شد و شیر عصر رو هم خورد دونفری تصمیم گرفتیم
بریم بیرون و یه هوایی بخوریمخدارو شکر خونه تکونی هم که
به اتمام رسید و خیالم راحت شد.هرچند که واسه امیرحسین
خیلی خوب و هیجان انگیز بود چون یکبند در حال ویراژ دادن
از زیر نردبونی بود که منه بیچاره روش ایستاده بودم
رفتن همانا و کلی خرید کردن همانا.انگار جو شلوغ بازار
عید یکهو منم گرفت.تو این خریدها یکهو یادم افتاد که به پسری
قول مداد شمعی دادم.آخه نقاشی خیلی دوست داره
یکبند یک کاغذ ومداد دستشه میگه مامان نگاشی
خلاصه یک بسته مدادشمعی اونهم از نوع خارجی!خریدیم
و اومدیم خونه و این شد اولین بسته ی مدا شمعی پسری
در راه پیشرفت هنری
از عادتهاش بگم که تازگیا یاد گرفته موقع لباس عوض
کردن همین که لباساش رو در میارم زودی پامیشه و فرار
میکنه و در دورترین نقطه می ایسته و من هرچی میگم بیا
با یک نه محکم و مصمم جوابمو میده تا اینکه منم مجبور میشم
خودم برم و همون جا لباسش رو بپوشونم
امروز رفته بودیم خیابون بهار واسش لباس بگیرم.کنار خیابون
یکنفر داشت از این سگهای کوچولوی کوکی میفروخت.
پسری هم داشت با من دست توی دست میومد .یک آن که نگاهم
بهش افتاد دیدم یکی از اون سگها تو دستشه.کلی تو دلم
خندیدم و بهش گفتم کار خوبی نکردی و برای حفظ اصول
تربیتی اونو بردم و سرجاش گذاشم.
شب واسه علیرضا تعریف کردم و با هم به این نتیجه رسیدیم
که بچه ها چقدر پاکن.هنوز هیچ چیز از بدی نمیدونن.
کلماتی مثل دزدی.دروغ.و خیلی چیزهای زشت دیگه واسه
اونا معنی نداره.اصلا معنیش رو نمیدونن.
پسری رو بغل کردم و بو کردم.بوی بهشت میده
محصول مشترک امیرحسین ومامان
صحنه ای از فرار به دورترین نقطهعشق منی با اون زیرپوش مردونت