سی و سه ماهگی
ماهگیت مبارک هستیه مامان
این روزا سرمون خیلی شلوغه!یا توی خیابون و دنبال خرید
یا توی خونه و پروژه ی خونه تکونی که یه جورایی پوست آدم رو میکنه
پسرکمون هم کلی کمکه!پایین نردبون میایسته و حوله و دستمال
بهم میدههر چند که مدام هم باید بگم امیرحسین به این
دست نزن به اون دست نزن!ولی باز هم وقتی مامان ناز میگه
اگر میخوای جلوی دستت خالی باشه صبحها بیار بزارش خونه ی ما
انگار یه جورایی دلم نمیادبا اینکه میدونم اونجا با باباجونی
بهش خوش میگذره ولی گاهی فکر میکنم بدجوری بهش وابسته
شدم!طاقت یکساعت دوریش رو هم ندارم.گاهی فکر میکنم این همه
وابستگی خوب نیست!یه جورایی ته دلم میلرزه وقتی به
وابستگیش به خودم فکر میکنم
خیلی هم سعی میکنم کمش بکنم.با منتقل کردن خودم به صندلیه
جلوی ماشین.با یکساعت قصه گفتن واسش که هر طور شده توی تخت
خودش بخوابه و کمتر بیاد توی تخت ما
واسش سی دیه خاله ستاره رو گرفتم.خیلی خوب و آموزندست.
خیلی هم دوستش داره.ازش دوتا ضرب المثل یاد گرفته!
راه میره و میگه بزک نمیر بهار میاد.تمبزه با خیار میاد
آش نخورده دهن سوخته.ببین که هاجر چه آشی پخته
خیلی دوست دارم نمکدون مامان