امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

روزمره هایمان

عزیز دلم چند روزه که کلی شعر یاد گرفته مثلا بهش میگم دس دسی باباش میاد رو بخون.میگه ددسی بابات بهش میگم امیر حسین یه توپ دارم میگه گیگیلیه یا بهش میگم جون جونیه من اتل متل رو بخون میگه اته مته توتوته خلاصه پسرم کلی هنرمند شده و کلی شعر بلده                                   راستی پنجشنبه شب یلداست .این میشه دومین شب یلدای عمرت عزیز دلم امسال میریم خونه ی مامانیه من چون همه قراره بیان اونجا پارسال خونه ی باباجون اینا بود...
28 آذر 1391

شیطونیای گل پسر

پسر مامان چند روزی میشه که خیلی بزرگ شده.همش تو خط کمک کردن به منه ماشاالله خیلی پسر خوبی هم هست.تو مقایسه با بقیه ی هم سن و سالهاش خیلی هم حرف گوش کنه مثلا کافیه بهش بگم به فلان چیز دست نزن به هیچ وجه دیگه سراغ اون چیز نمیره تازگیها هم عاشق کارتون شرک با تام و جری شده.صبحها تا چشم باز میکنه میگه مامان کاتون.            سه روز دیگه باید ببریمش واسه واکسن ١٨ ماهگیش پیش دکتر جوادپور که از اول تحت نظرش بوده از الان استرس دارم که نکنه خیلی درد داشته باشه و بچم اذیت بشه .خدا کنه بعدش تب نکنه و درد نداشته باشه البته خوب هرچی هم که باشه به سلامتی بع...
8 آذر 1391

آخ جون بازم مسافرت

پس فردا قراره دوباره بریم مسافرت اینبار میخوایم بریم شمال کلوچه هم انقده داره ذوق میکنه که نگو. بچم تازه یکم حالش بهتر شده اما هنوز غذا رو به زور کارتون  حسنی نگو بلا بگو و هزار تا دلقک بازی دیگه میدم میخوره  اما با همه ی حال نداریش هم دست از شیطونی بر نمیداره امروز که داشتم ساکمون رو می بستم امیر حسین مامان هم داشت اینجوری کمکم میکرد.یعنی داشت یه جورایی خودشو میکرد تو جای رخت چرکاش تا حمل و نقلش تو سفر راحت باشه. تازه توپش رو هم با خودش برده بود تا جای کمتری بگیره   بهتره به مامانی کمک کنم!     فکر کنم اینطوری خوب باشه!     ا...
26 مهر 1391

چراغ خونه

پریشب بابا علیرضا داشت آباژورو که اتصالی داشت درست میکرد کلوچه هم کلی کمکش کرد البته به سبک خودش انقدر کمک کرد که آخر مجبور شدم ببرمش تو اتاقش و سرشو با اسباب بازیهاش گرم کنم تا بابایی بتونه کارشو انجام بده البته در اینکه چراغ خونه ی ما تو هستی هیچ شکی نیست مامانی جونی                                                      ...
6 مهر 1391

کنجکاو

مرد کوچولوی ما یکم کنجکاو تشریف داره       بخاطر همین هر وقت ازش خبری نمیشه و واسه چند دقیقه سرش یه جایی گرمه  دوربینو بر میدارم میرم واسه شکارلحظه اینم از نتایجش البته ناگفته نمونه که یکم کمکش هم کردم یعنی یه جورایی دل به دلش دادم!                  اینم امیر حسین با ماشینش که کلی هم باهاش قیافه میگیره           ...
5 شهريور 1391

موبال

امشب کلوچه داشت با کنترل تلویزیون بازی میکرد.باباییش گفت اونو بده من.کلوچه هم اونو گرفت سمت بابا وگفت:موبال     فکر میکنه اگه دهنشو اینجوری کنه کاسه از سرش نمی افته!!     اینجا پارک دم خونه ی مامانیه.این سه چرخه هم که باهاش ژست گرفتم مامانی وبابایی بهم عیدی دادن     اون موقع هنوز نمیتونست راه بره و بپربپرکنه قربون اون پاهاش بشم   ...
25 مرداد 1391