امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

دومین لمس بودنت مبارک دلبندم

1392/3/10 16:12
نویسنده : LESWIET امیرحسین
359 بازدید
اشتراک گذاری

تولد تو
شیرینترین بهانه ایست که میتوان با آن به

رنجهای
زندگی هم دل بست.

ودر میان این روزهای شتابزده عاشقانه تر زندگی کرد.

تولد تو
معراج دستهای ماست.

وقتی که
عاشقانه آمدنت را شکر میگوییم.

 




 
 
                                         
  
  

نمیدونی
چقدر خوشحالم مامانی

خودتم
کلی شادی

وقتی
میپری تادستت به بادکنکای روی دیوار برسه.

وقتی با
شمعای کیکت خیالپردازی میکنی و تو رویاهای

شیرین
کودکانه ی خودت فوتشون میکنی.وقتی

با آهنگ
تولدت مبارک نانای میکنی و مدام تکرار

میکنی
مامان .مامانی میاد.بابایی میاد.مامان ناز میاد.

باباجونی
میاد.دایی علی میاد.جایییییزه!!!!!

و من
سرمستم از شادی تو.از ذوق دیروزت وقتی بهت

گفتم این
غذاها مال تولدته که مهمونا بخورن.

یاد دو
سال پیش همین موقع میافتم.

حموم
رفته.تمیز و مرتب.ساک رو بسته.ساک خودم و

یه ساک
خوشگل فیروزه ای با دو دست لباس کوچولوی

آبی
رنگ.پوشک.دو تا ملحفه ی کوچولو با کلی چیزای

خوشگل و
خوشبوی دیگه.

مگه خوابم
میبرد!بابا خوابیده بود ولی اونم هر دو ساعت

بیدار
میشد و یه نیم نگاهی به من می انداخت.

انگار
میخواست ببینه بیدارم یا خواب.استرس دارم

یا
آرومم.منم خودم رو به خواب میزدم تا اون استرس

نداشته
باشه.ساعت پنج بعد از چند تا چرت تیکه تیکه

بیدار شدم
و رفتم تو اتاقت و در و بستم تا صدای سشوار

بابا رو
اذیت نکنه.داشتم سشوار میکشیدم که بابا اومد

تو و وقتی
دید دارم چکار میکنم خندید و گفت

چه روحیه
ای داری به قرآن!!

یه کمی
استرس داشتم ولی وقتی نماز خوندم و

واسه
سلامتیت دعا کردم خیلی راحت شدم.

ساعت شش
راه افتادیم و شش و ربع رسیدیم بیمارستان

آبان.باباجونی
زودتر از ما اونجا بود.

مدارک رو
دادم به بابا و نامه ی دکتر صفارزاده رو

تحویل
پذیرش دادیم و گفتن برو بالا برای رزرو اتاق.

رفتم و
داشتم به پرستار مشخصاتم رو میگفتم

و تا
پرسید که چه نوع اتاقی میخواید؟معمولی یا vip!؟

اومدم بگم
معمولی که بابا رسید و گفت vip.یه تخته.

هم تو دلم
حرص خوردم از این ولخرجی و هم کلی

افتخار به
مرد بزرگ خونم.

بعدش یه
نگاه به هم کردیم و کلی حرف با همون

نگاه.خداحافظی
کردیم و من رفتم تو سالنی که باید

آماده
میشدم.عمه اومد دم در و صدام کردن که وسایلم

رو بهش
بدم.وقتی دیدمش یه قطره اشک گوشه ی

چشماش بود
ولی من با یه خنده خشکش کردم

و خیالش
رو راحت.سرم بهم وصل کردن و با دو تا پرستار

فرستادنم
اتاق عمل.تو ی راهرو مامان و علیرضا و مامان ناز

رو دیدم و
خداحافظی کردم.بابا گریش گرفته بود .

ولی من
بهش خندیدم و کلی روحیه بهشون دادم!

از خدا که
پنهون نیست گاهی خنده هام خیلی زوری

بود ولی
خب با شناختی که از بابادارم مجبور بودم.

همه ی
اینا رو مثل یک فیلم میزنم جلو.احوالپرسی با

کادر اتاق
عمل.دکتر بیهوشی.آمپول تو نخاع.داغ شدن

پاهام.شوخی
های دکتر خیلی خیلی خوبم که

عاشقشم.کشیدن
پرده.صدای دستگاه فشار و ضربان قلب.

ماسک
اکسیژن.احوالپرسی گاه و بیگاه پرستار.

و صدای
گریه ی یک فرشته که برای اولین بار

میشنیدم و
تبریک پرستار و دیدن روی ماه اون فرشته


که شد تمام دنیای ما

  

       

امیر حسین دو روزه ی ماقلب                       

 

و امیرحسین دوساله ی ماقلب

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان قندعسل
10 خرداد 92 23:44
تولدت مبارک امیرحسین جون.
اشکمو در آوردی عزیزم خیلی قشنگ نوشتی.
انشااله 120 سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنید و سلامت باشید.


ممنونم لطف کردی عزیزم
ریحانه
11 خرداد 92 22:59
مبارکت باشه پسر نازت مامان گل شاپسرمون
ایشالا دومادیش
راستی:
ما منتظر عکسهای تولد هستیم هیچ جا نمیریم همین جا هستیم!


ممنون ریحانه جون.انشاالله تولد نی نی خودت بیاییم.حتما میزارم
مامانی فرشته کوچولو
12 خرداد 92 4:57
منم اشکم دراومد به نظرم بهترین لحظه ی زندگی یه زن همون روز تولد فرزنددشه انقد که با هیچی نمیشه عوضش کرد


باهات موافقم.انشاالله بزودی این حس رو لمس میکنی