امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

گردش مامی و پسری(نمایشگاه کتاب1393)

1393/2/21 12:33
نویسنده : LESWIET امیرحسین
396 بازدید
اشتراک گذاری

روز چهارشنبه صبح با همدیگه تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه کتاب که

هم یکم تفریح بکنیم و هم کتاب بخریمآرامبعد از صبحونه رفتیم .وای که

چقدر شلوغ بوددلخورهیچوقت فکر نمیکردم که توی کشورمون اینقدر کتابخون

داریمسوالبعضی ها که با خودشون چمدون آورده بودن و پرش کرده بودنخندونک

خلاصه همون اول که وارد شدیم باید از کنار یکسری ساندویچی رد

میشدیم .همون اول آقا پسرمون گفت به به چه بووووووویی میاد!مامان

نمایشگاه نریم.بریم ساندویچ بخوریم!? のデコメ絵文字خندونکهرجور بود راضیش کردم

و رفتیم سالن کودک و نوجوان.وای که چقدر دوست دارم کتاب خریدن رو.

مخصوصا واسه پسر کوچولوزیباکلی گشتیم و جوجه کوچولو هم که از دیدن

اون همه کتابهای رنگارنگ و عروسکهای جورواجور ذوق زده شده بود

خیلی خوشحال بود.چند تایی کتاب خریدیم.بعدش رفتیم

ساندویچ معروف رو خوردیم و رفتیم سالن بازیهای فکری و کمک آموزشی.

با بچه ها نشست و یه عالمه نقاشی کشید و یه عالمه هم

با خمیربازیها بازی کردبغلبعدش هم رفتیم و یه عروسک نمایشی

که با انتخاب خودش ببعیه خریدیم.یه دونه جوجش رو هم واسه

ایلیا کوشولو خریدیم.و با یه عالمه کتاب و عروسک و خمیربازی و

از همه مهمتر خاطره ی قشنگ و شاد برگشتیم خونهمحبت

از اون روز ببعی شده همدم و دوستت.مدام میگی مامان ببعی حرف

بزنه باهام.حوصلم داره سر میرهبغلمنم دستم رو توی ببعی

میکنم و از زبون اون باهات حرف میزنم.چه کیفی میکنی وقتی باهاش

حرف میزنی.دیگه به حرفهای ببعی بیشتر توجه میکنی تا منراضی

مثلا میگم امیرحسین بیا ناهار بخور انگار نه انگار.ولی وقتی ببعی

رو توی دستم میکنم و از زبون اون همین حرف رو بهت میزنم

میگی باشه میام عزیییییییزممتفکر

یک ماهی هم میشه که لگنت رو جمع کردم و مثل آدم بزرگا میری

دستشویی.دوتا دمپاییه کوچولو و خوشگل هم به افتخارت خریدیم

و گذاشتیم توی دستشوییبغلچیزی که خیلی باهاش

ذوق میکنم اینه که امکان نداره کسی کاری برات بکنه و ازش تشکر نکنی.

مثلا توی دستشویی که کارت تموم میشه و صدام میکنی و میام

 میشورمت وقتی داری میری بیرون میگی مامان ممنونمハートだよ。1つ のデコメ絵文字

این بود دومین خاطره ی قشنگت از نمایشگاه کتاب توی اردیبهشت ماه

و شیرین زبونیهات که همه ی شیرینیه زندگیمونه

 

 

 

این دخمله عاشق پسر ما شده بود محبت

 

اینجا هم توی دوربین ما زل زده بود که اگر سی سال دیگه خواستیم بریم

خواستگاری راحت بیابیمشخنده

 

از دور این عروسک رو که دید با ذوق داد میزد مامان کارتون شکرستونبوس

 

اینم خریدهای ماچشمک

 

ساعت 12 شب و بازی با خمیر به صورت بابای آویزان از تختراضی

 

پسندها (3)

نظرات (5)

ღ مــــــامــــــانی ღ
21 اردیبهشت 93 15:14
قربونت برم امیرحسیــــــــن جاااااااااان ... ایشاالا که همیشه لبهات خندون باشه ... پیشاپیش تولدت هم مبارکــــــ ...
LESWIET امیرحسین
پاسخ
ممنونم خاله جووووووووووونم
مامان مرمر
21 اردیبهشت 93 16:22
]ل][گل][گل]ل][گل][گل]ل][گل][گل]ل][گل]
ریحانه
27 اردیبهشت 93 11:29
ای بابا نوشتید 2 ساله؟ مگه چند روز دیگه نمیشه سه سالش؟
LESWIET امیرحسین
پاسخ
دو بار بردمش نمایشگاه دیگه!!وقتی هنوز یکسالش نشده بود نبردمش که!
ریحانه
31 اردیبهشت 93 12:17
کاغذ نقاشی رو میگم که اسمش رو نوشتید و سنّش رو
LESWIET امیرحسین
پاسخ
خب 3 سالست دیگه
مامانی امیرحسین جونی
1 خرداد 93 2:35
ای جان قربون این پسر کوچولوی کتاب خونم که هر سال پایه ثابت نمایشگاه کتاب
LESWIET امیرحسین
پاسخ
مرسی خاله