خاطره ی شب یلدا
الان که دارم واست مینویسم داری با فیلت بازی میکنی.
داری سعی میکنی کلاهت رو سر فیلت بکنی و مدام میگی سرت کنم
که سردت نشه
تازگیها یاد گرفتی هر چی میگیم میگی شی!؟هر چند که کاملا
متوجه میشی چی بهت میگیم.یعنی یه جورایی میخوای خودت رو
بزنی به اون راه و اون کار رو انجام ندی
هر کس ازت میپرسه مامانت رو دوست داری یا بابات
محاله که جواب بدی و جوری طرف رو میپیچونی که خودش هم
متوجه نمیشه که جواب نگرفته
سومین شب یلدا رو خونه ی مامانبزرگ من دعوت بودیم.
خیلی شب خوب و خاطره انگیزی بود.مخصوصا واسه تو که هر
کاری دلت خواست کردی و از در و دیوار بالا رفتی و هر چی
دلت خواست خوردی
جدیدا هم هر کار اشتباهی که میکنی و به چیزهایی که نباید
دست بزنی میزنی میایی بغلم میکنی و میگی مامان دوست دارم
و اینطوری خودت رو لو میدی که یه کار اشتباهی کردی
یکی دو هفته هم هست که ماشاالله خیلی شیطون شدی
و یک لحظه یکجا بند نمیشی.یعنی تقریبا دیگه هیچ اثری
از اون امیرحسین عاقل و کمرو و آروم ما نیست و جاش
رو یه امیرحسین نترس و خرابکار و شیطون گرفته
گاهی بابا علیرضا رو هم که راجع بهت خیلی با حوصلست
به ستوه میاری .هر چند که همه ی اینها نشونه ی
بزرگ شدن و پر انرژی بودنته گل مامان
الان اومدی پیشم روی مبل نشستی و کلاهت رو پر چیز میز
کردی و میگی بیا مامان برات جایزه آوردم.جاشمعی رو آوردی
بیرون میگی بیا بیسکوییت بخور!بزار پوستش رو بکنم بعد بخور!
اینجوری دوست ندارم بخوری!کرمت رو آوردی میگی
بیا تتمغ شانسی برات آوردم!
خلاصه که باید بلند بشم دوباره خونه رو جمع و جور بکنم
عشق منی تو شیطونک من
بابایی و مامانی و دوتا شیطونکها