ناامنی
این روزا با شنیدن داستان غم انگیز دزدیده شدن
طفل معصومی به اسم محمد طاها اصلا دل و پاهام
یاریه بیرون بردنت نمیکنه
هر روز صبح بهت قول میدم که عصر شد ببرمت ددر
عصر که میشه و موقع عمل به وعده چنان استرسی
میگیرم که نگو.انگار الان کلی آدم پشت در منتظرن
که بدزدنت
اما خب چه کار کنم.نباید میرفتم وبلاگ مادر اون بچه
و رفتم.منم که از همون اول که به دنیا اومدی و بیرون
میبردمت از هیچ چیزی نمیترسیدم غیر از همین
یه موردکلی اشک ریختم واسه مادر اون بچه که الان
با این مصیبت چطور داره کنار میاد و بادیدن عکس اون طفل
معصوم یاد نه ماهگیه تو افتادم که بغل هیچ کس
غیر من و بابا نمیرفتی و اگر غریبه میومد خونمون
کلی باید باهات بازی میکردیم و حواست رو پرت
میکردیم تا کم کم با محیط کنار بیایی
اینکه اون بچه ی بیگناه چه حالی پیدا کرده وقتی از خواب
برای خوردن شیر مادرش بیدار شده و
مادرش کنارش نبوده به کنار.
گاهی دلم بدجوری از این دنیا میگیره.از نامردیه
آدمهاش.که فقط نام انسان رو یدک میکشن و از اون
هیچ بویی نبردن
از انسان بودنم خجالت میکشم وقتی نمیتونم به
درد اون طفل معصوم برسم یا حداقل گوشه ای
از بار غم اون پدر و مادر رو به دوش بکشم
خدایا.چرا دنیا اینطوریه؟
مگه اون بچه چه گناهی کرده که الان باید از آغوش
پرمهر پدر و مادرش دور باشه؟
چرا آدمها انقدر پست و کثیف شدن ؟!
و چرا پسر من الان که باید توی پارک در حال جست و خیز
و بازی باشه باید بخاطر استرس و نگرانیه شاید
هم بی جای منه مادر گوشه ی خونه، خودش
رو با زور با اسباب بازیهاش سرگرم بکنه
خدایا خودت داستان این پسر کوچولو رو ختم به خیر
کن تا دل خیلی از پدر و مادرها آروم بگیره