مادرانه
مادر که میشوی...
انگار هر چه در توست دیگر از آن تو نیست...آن لحظه که چشمت به
روی کودکی در آغوشت گشوده میشود انگار برای همیشه
چشمت را به روی خود میبندی...دیگر دیده نمیشوی انگار...
انگار در خود ذوب میشوی و در کالبدت روح انسانی از تو بزرگتر
و از تو صبورتر دمیده میشود...انگار احساساتت حجیم تر میشود...
حجیم تر از تو...ورویاهایت دور دست تر...
آری...
و من تو را در آغوش گرفته ام...و عجب تعصبی دارد دلم
به این کوچک بی گناه...چشمم به تمام مباداهاست...
مبادا گرسنه باشد...مبادا تشنه باشد...مبادا خسته باشد...مبادا...
من میبینم...کم کم در خود متحول میشوم...قد میکشد تصویر
من در قاب باورهایم...و تو در آغوش منی هنوز...
با آن گونه های ظریف و دستهای کوچک...
قند در دلم آب میشود وقتی نگاهت میکنم...
حس داشتنت و لبخندی که تو میان ما تقسیم میکنی...
سهمی برای من و سهمی برای پدر...
و من روزهای با تو بودن را اینگونه میگذرانم...
مادر که میشوی...
خدایا شکرت...