گردش مامی و پسری(نمایشگاه کتاب1393)
روز چهارشنبه صبح با همدیگه تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه کتاب که
هم یکم تفریح بکنیم و هم کتاب بخریمبعد از صبحونه رفتیم .وای که
چقدر شلوغ بودهیچوقت فکر نمیکردم که توی کشورمون اینقدر کتابخون
داریمبعضی ها که با خودشون چمدون آورده بودن و پرش کرده بودن
خلاصه همون اول که وارد شدیم باید از کنار یکسری ساندویچی رد
میشدیم .همون اول آقا پسرمون گفت به به چه بووووووویی میاد!مامان
نمایشگاه نریم.بریم ساندویچ بخوریمهرجور بود راضیش کردم
و رفتیم سالن کودک و نوجوان.وای که چقدر دوست دارم کتاب خریدن رو.
مخصوصا واسه پسر کوچولوکلی گشتیم و جوجه کوچولو هم که از دیدن
اون همه کتابهای رنگارنگ و عروسکهای جورواجور ذوق زده شده بود
خیلی خوشحال بود.چند تایی کتاب خریدیم.بعدش رفتیم
ساندویچ معروف رو خوردیم و رفتیم سالن بازیهای فکری و کمک آموزشی.
با بچه ها نشست و یه عالمه نقاشی کشید و یه عالمه هم
با خمیربازیها بازی کردبعدش هم رفتیم و یه عروسک نمایشی
که با انتخاب خودش ببعیه خریدیم.یه دونه جوجش رو هم واسه
ایلیا کوشولو خریدیم.و با یه عالمه کتاب و عروسک و خمیربازی و
از همه مهمتر خاطره ی قشنگ و شاد برگشتیم خونه
از اون روز ببعی شده همدم و دوستت.مدام میگی مامان ببعی حرف
بزنه باهام.حوصلم داره سر میرهمنم دستم رو توی ببعی
میکنم و از زبون اون باهات حرف میزنم.چه کیفی میکنی وقتی باهاش
حرف میزنی.دیگه به حرفهای ببعی بیشتر توجه میکنی تا من
مثلا میگم امیرحسین بیا ناهار بخور انگار نه انگار.ولی وقتی ببعی
رو توی دستم میکنم و از زبون اون همین حرف رو بهت میزنم
میگی باشه میام عزیییییییزم
یک ماهی هم میشه که لگنت رو جمع کردم و مثل آدم بزرگا میری
دستشویی.دوتا دمپاییه کوچولو و خوشگل هم به افتخارت خریدیم
و گذاشتیم توی دستشوییچیزی که خیلی باهاش
ذوق میکنم اینه که امکان نداره کسی کاری برات بکنه و ازش تشکر نکنی.
مثلا توی دستشویی که کارت تموم میشه و صدام میکنی و میام
میشورمت وقتی داری میری بیرون میگی مامان ممنونم
این بود دومین خاطره ی قشنگت از نمایشگاه کتاب توی اردیبهشت ماه
و شیرین زبونیهات که همه ی شیرینیه زندگیمونه
این دخمله عاشق پسر ما شده بود
اینجا هم توی دوربین ما زل زده بود که اگر سی سال دیگه خواستیم بریم
خواستگاری راحت بیابیمش
از دور این عروسک رو که دید با ذوق داد میزد مامان کارتون شکرستون
اینم خریدهای ما
ساعت 12 شب و بازی با خمیر به صورت بابای آویزان از تخت