میسپارمت به دستان ایمنش
دیشب یه خواب وحشتناک دیدم.نیمه های شب از خواب
پریدم و از اینکه اونهایی که دیدم فقط یه خواب بوده
خدارو هزاران بار شکر کردم.صبح با دیدن روی ماهت که بهم
صبح بخیر میگفتی اشک ریختم .انگار دوباره تو رو
از خدا گرفته بودم.انگار دوباره اندازه ی عشقت رو تو
وجودم حس میکردم.انگار تازه میفهمیدم که چقدر دوست دارم.
رفتم دستشویی.جرعه جرعه آب توی دستام
پر میکردم و خوابم رو واسشون میگفتم.
میریختمشون که برن.واسه همیشه برن.
توی آیینه به خودم گفتم ناراحت نباش.انشاالله
که خیره.لعنت بر شیطون لعنتی.
اومدم بیرون و از خدا خواستم این خواب رو واسه
همیشه از ذهنم پاک کنه.نگاهت کردم که داشتی
با اسباب بازیهات بازی میکردی.با بغض سنگینی توی
گلوم واست آیت الکرسی خوندم و بهت فوت کردم.
تو طول روز مدام بغلت کردم.بوت کردم.بوسیدمت.
دوست داشتم از بودنت با تمام وجودم عشق کنم.
آخر شب هم با یادآوریه بابا صدقه دور سرت گردوندم
و انداختمش توی صندوق محک که پره از بلاگردانهای
تو و بابا.الان هم کنارم به خواب رفتی.سیر نمیشم
از دیدن چشمان معصومت که دارن خواب فرشته ها رو
میبینن.سردردی که از صبح دارم بی تاثیر از مسکّن فقط
با نگاه کردن به تو فراموشم میشه.
خدایا.هیچ مادری رو با فرزندش امتحان نکن.
تنها دعای امروز و اینروز به بعدم همین خواهد بود.