چهل و پنج ماهگی
ماهگیت مبارک رویای روشن
دوباره رسیده...روزهای خونه تکونی و نو شدن.دیدی مامانی!تو یه چشم
بهم زدن یکسال دیگه هم گذشت.خاطراتش جوری توی ذهنمه که انگار همین
دو سه روز پیش بود که از خستگی کنار هفت سین خونمون خوابت برده بود و من داشتم
از ساعات آخر سال نود و دو واست مینوشتم.
بغض گلومو میگیره مامانی.انگار روزها دارن زودتر از اونچه که فکر میکردم
میگذرن و روزهای کودکیت برام موندگار نیستن.خداروشکر....
چند شب پیش داشتم به این فکر میکردم که دو سال دیگه قراره بری مدرسه
نمیدونم چرا ولی یکهو یه نگرانیه عمیق اومد و گوشه ی دلم لونه کرد!
انگار بیشتر از اونچه که فکر میکردم بهم وابسته ایم.اینو میشه از نگرانیه من
و سوالات تو راجع به اینکه وقتی بری مدرسه منم میتونم تو کلاستون باشم
میشه فهمید!
دلم میخواد از بهار بزارمت مهد کودک بری ولی یه حسی نمیزاره.انقدر
که بد میشنوم از مهد کودکها!نکنه بچه ها مریض باشن!؟نکنه مربی دعوات کنه!؟
نکنه بچه ها اذیتت کنن؟!نکنه بیام دنبالت ببینم نیستی!؟
امیدوارم وقتی بزرگ شدی به این افکارم نخندی ولی اینها نگرانیهای طبیعیه
یه مادر مامانی
نمیدونم چرا از ذات مهد کودک بدم میاد.یه روز که بردمت مهد کودک سر خیابون
تا اونجا رو ببینیم خیلی دلم گرفت.حس کردم این بچه ها خیلی بی کس رها شدن!!
حس کردم از سر باز شدن!!هرچند که میدونم هیچ مادری دلش نمیخواد
و گاهی مقتضیات زندگی یا تفاوت طرز فکر ادمهاست که باعث میشه
بچه ها اینجا باشن.شاید خیلی ها انگ املی بهم بزنن.بزار بزنن مامانی.
مهم تویی.مهم بازی و بچگی کردنه تو توی شش سال اول زندگیته.مهم اینه که
من میدونم تو فقط تو این شش سال میتونی راحت هر وقت دلت خواست از
خواب بیدار بشی.هر وقت دلت خواست بخوابی.کارتون ببینی.خوراکی بخوری...
اینها همشون حق مسلم بچه هاست و من نباید اینا رو از تو بگیرم.
پسرکم این روزا کلی کمک کرده به مامانش.دیوار شویی!گردگیری و جمع و جور
بعضی حرفای بامزتم مینویسم که یادم نره تا بیام اینجا واست بنویسم.
اونروز که تابلو رو از دیوار برداشته بودم تا تمیزش کنم اومدی برداشتی میگی
مامان.این جاییزه ی منه!میگم جاییزه ی چه کاریت؟میگی من یه ماشین
اختراع کردم تو یه جشنواره دعوت شدم بردم!اینم جاییزمه
دلم میخواست بخوووووورمت پسرک مخترع مامان.تو ماه گذشته بابا یه
سفر کاری داشت به بوشهر و برات یه ست لوازم پزشکی خریده که کلی
ذوق کردی باهاش.
دیشب که با بابا کشتی گرفتید و شکست خوردی اومدی تو آشپزخونه
یواشکی به من میگی مامان.من چی کار کنم که از بابا بزرگتر بشم!؟
منم از فرصت استفاده کردم گفتم غذا باید زیاد بخوری دورت بگردم
حرفهات خیلی بامزه و بزرگتر از سنته مامانی.انقدر که گاهی دوتا شاخ نامریی
روی کلمون درمیاد عزیز دلم!دیگه دستشویی رو خودت میری و من میام
میشورمت فقط همش باید بگم بیا برو چون اگه با خودت باشه دقیقه ی نود
میریکامپیوتر رو هم روشن میکنی و سی دی میزاری و یاد گرفتی خاموش
هم میکنیهنوزم به عکس میگی عسک.به مسابقه میگی مساقبه
مامانی اینا چند روزه که اسباب کشی کردن رفتن یه خونه ی جدید تا خونه ی
قدیمی رو نو کنن دوباره برگردن.اونروز با نگرانی میگفتی مامان یعنی
مامانی اینا دیگه نمیرن اون خونشون!؟خیالتو راحت کردم و گفتم چرامامانی
خونه نو و تمیز میشه دوباره برمیگردن
اینم از چند تا کارها و حرفای باحالت زندگیه مامان و بابا
رفتم آرایشگاه خوشگل کردماینم اسکیت بچگی های باباعلیرضا که دارم باهاش بازی میکنم
پسرم داره کمکم میکنه!نشسته رو نردبون میگه مامان من مجسمه دکوریه خونتونم ازم عسک بگیر