چهل و یک ماهگی.سفرمهر ماه به شمال.سفربه خرم آباد
ماهگیت مبارک ماه من
باز هم چند روز تاخیر و باز هم یه عذرخواهیه بــــــــــــــــزرگـــــــــــــــــــــــ به خاطرش
چه کنم مامانی این چند وقته یه جورایی همش یا اینور و اونور بودیم یا در تدارک
رفتن یا در حال جمع و جور کردن ترکش هاش
یعنی من یه روز خالی نداشتم که بتونم بیام و حداقل یه تبریک کوچولو موچولو
به تو ماه کوچولوی زندگی بگم
البته خداروشکر که تمام دلمشغولیهای این چند روزه همش خیر و خوشی بوده
و بس
اول از همه بگم که توی مهر ماه رفتیم شمال یعنی همون نوشهر و رویان.
ایندفعه فقط دایی علی باهامون بود.چهار روز موندیم و خیــــــــلی خوش
گذشت مخصوصا به توی وروجک که عاشق مسافرت و جنگولک بازی هستی
بعدش هم اومدیم و دوهفته بعدش یعنی دو روز مونده به روز عاشورا
رفتیم شهر بابا علیرضا یعنی خرم آباد.و طبق معمول هر سال روضه و عزاداری
و صبح عاشورا و گل امام حسین که امیدورام تضمین سلامتیت باشه
تا سال دیگه عزیز دلم.چون بابا علیرضا واقعا بهش اعتقاد داره و از وقتی به دنیا
اومدی واست نذر کرده زندگیه مامان
روز عاشورا بعداز ظهر هم برگشتیم و دوروز بعدش رفتیم خونه ی مامانی و سه
روز هم اونجا بودیم
خلاصه که بعد این چند وقت امروز یه وقت درست و حسابی برای نوشتن خاطرات
قشنگ زندگیت پیدا کردم جوجه کوچولوی مامان
از شیرین زبونیهات بگم.چند روز پیش طبق معمول داشتی با بابا میجنگیدی
به بابا گفتی من گرگم تو روباه حیله گری!بابا هم گفت نه تو هم کلاغ حیله گری!
برگشتی گفتی نه من نمیخوام کلاغ حیله گر باشم.من میخوام یه چیزه ترسناک
حیله گر باشم
تازگیا به من میگی تو زن منی
اونروز داشتی غذا میخوردی باباجونی گفت به منم میدی؟گفتی نه.برو مامانت
بهت بده.گفتم بده بهش گناه داره.مامان که ندارهگفتی پس مامان ناز چیه؟!
تازگیا خیلی هم سوالات فلسفی میکنی که بعضیهاش واقعا فهمش برات
مشکله و باجواب من کلی میری تو فکر!دیروز پرسیدی مامان شما کی
منو از خدا خریدید؟گفتم ما تو رو نخریدیم مامانی.خدا دید منو باباعلیرضا تنهاییم.
تو رو بهمون هدیه داد.جاییزه داد(به قول خودت)!
گفتی یعنی من پیش خدا بودم؟گفتم آره مامان پیش خدا بودی اومدی پیش ما.
گفتی یعنی شما بچه نداشتید؟گفتم آره مامان.تو اومدی شدی بچه ی ما.
گفتی مامان خدا همونه که خاله افسانه منو برد نشون داد؟(ماکت امام حسین
و شمر و روز کربلا ).همونی که شمر کشته بودش خونش ریخته بود!
گفتم نه مامان اون امام حسینه .خدا آدم نیست.نوره.
گفتی اگه نوره کجاست پس؟گفتم خدا توی دل ماست.گفتی اینجا توی شکمم؟
گفتم نه مامانی توی قلب ماست.دستت رو بردم رو قلبت و نشونت دادم.
گفتی آهااااااااان.و رفتی تو فکر که میتونم بگم عاشق قیافه ی متفکرتم مامانی
کلا تازگیا سوالات این قبیل زیاد میکنی که خداروشکر قبلا راجع بهش مطالعه
کردم و تقریبا کم نمیارم در مقابلت
الان داشت آهنگ بنیامین اجرا میشد.اون میگه میدونم تو کار این عشق
میمونم.میگی نه نمیمونی.اون میگه میدونم این دفعه رو نمیتونم.برگشتی
میگی نه میتونی!با همون لحن دلسوزانت که کشتشم
عاشـــــــــــقتیــــــــــــــــم مامانی
هاپوی من و کمربند مامان که شده قلاده ی اون
یه آخر هفته ی پاییزیه بارونی و قشنگ توی پارک ایرانشهر