امیرحسین جونمونامیرحسین جونمون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
اميرعلي جونموناميرعلي جونمون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

❤مردهاي کوچک من ❤

.

زندگی باحاله من امیر حسین شرفی هستم چیزایی که مامانم خیلی سال پیش نوشته رو خوندم خیلی باحال بود
19 بهمن 1399

اومدیم با کلی عکس!

سلام عزیز دلم.اومدم بلاخره با کلی عکس از فروردین امسال   اولین روز عید و در راه خرم آباد     سراب نیلوفربا بابا و باباجونی   اونجا هم پارک پیدا کردیم حتی تو شرشر بارون   دریاچه ی کیو     یه عکس سلفی درراه بازگشت   موز خوردن تو عقدکنون نوه عمه ی مامان خیلی حال میده.مخصوصا هفت تا شیرینی پایی که خوردم روش بیشترتر حال داد   درحال ترسوندن پسردایی.چقدرم ترسیده!   بیا بریم دوربین مامانتو بگیرییییییم! البته این نقشه رو در حد دو سه  کلمه میتونه توضیح بده  جوجه ی عمه ...
23 ارديبهشت 1394

چهل و شش ماهگی

  ماهگیت مبارک عزییییییییییییییییییییییزترین ببخش مامانی بازم دیر شد.اما بزار پای مسافرت و عید دیدنیهای عید تو هفته ی اول عید و بعد اومدن کلی مهمون تو هفته ی دوم کلی بزرگ شدی مامانی.انقدر که تو این یکی دو روزه بابا میخواد تختت رو از حالت نی نی به بزرگونه تغییر بده.چون پریشب که توی خواب نگاهت کردم احساس کردم دیگه این مدل تخت واست کوچیکه عزیز دلم الان که دارم واست مینویسم داری کارتون میبینی و همزمان با تبلتی که دایی علی واسه عیدیت خریده بازی میکنی. هوا هم یکی دو روزه بارونیه و خیلی دلپذیر شده.از مسافرت عید بگم که خیلییییییییییییی خوش گذشت.خرم آباد و هوای عالیه عیدش و مامان جون م...
23 فروردين 1394

چهل و پنج ماهگی

ماهگیت مبارک رویای روشن دوباره رسیده...روزهای خونه تکونی و نو شدن.دیدی مامانی!تو یه چشم بهم زدن یکسال دیگه هم گذشت.خاطراتش جوری توی ذهنمه که انگار همین دو سه روز پیش بود که از خستگی کنار هفت سین خونمون خوابت برده بود و من داشتم از ساعات آخر سال نود و دو واست مینوشتم. بغض گلومو میگیره مامانی.انگار روزها دارن زودتر از اونچه که فکر میکردم میگذرن و  روزهای کودکیت برام موندگار نیستن.خداروشکر.... چند شب پیش داشتم به این فکر میکردم که دو سال دیگه قراره بری مدرسه نمیدونم چرا ولی یکهو یه نگرانیه عمیق اومد و گوشه ی دلم لونه کرد! انگار بیشتر از اونچه که فکر میکردم بهم وابسته ایم.اینو میشه از نگ...
11 اسفند 1393