چهل و چهار ماهگی
ماهگیت مبارک پسر نازم
روزها و سالها داره مثل باد میگذره.و من این رو دارم با تمام وجودم حس میکنم.
روز بروز داری بزرگتر میشی.این رو فقط وقتی به اندام و صورتت نگاه میکنم
نمیفهمم.از حرفهات.درک زیادت از محیط زندگی و آدمهای اطرافت.از سوالاتت
راجع به اینکه از کجا اومدی و خدا کیه هم میشه فهمید.امروز داشتم
فکر میکردم که فقط چهار ماه مونده به تولد چهار سالگیت عزیز دلم.
دیشب که داشتی با لپ تاپ کار میکردی از دور زیر نظرت داشتم.کاملا
مسلط بازی رو آوردی .انتخاب کردی و پلی کردی و شروع کردی به بازی.
واقعا دهنم از تعجب باز مونده بود که چطور از آپشن های مختلف بازی هم سر
در میاری!تازگیا کار خلاف که داری میکنی میای توی آشپزخونه و یه لبخند
ژوکوند بهم میزنی و میری!و منم اینجوری میفهمم که باید دنبالت بیام
و خرابکاریها رو جمع و جور بکنم.هرچند که از همون اول هم از تمام همسن
و سالهات ماشاالله عاقلتر و آرومتر بودی.ولی خب شیطنت های بچگیه
کوچولو رو داری دیگه
یک سری عکس از ماه گذشته داری که چند تاشو میزارم
رفته بودیم بازار.اونجا اسبا رو دیدی که پوزه بند دارن.این شد که اسبت ملبس
به پوزه بند از جنس لباس زیرت شد
این رو با بابا ساختید!همون روز اول که خریدمش واست با هم مخلوط کردی!
یه روز جمعه ی خوب که خونه ی خودمون بودیم