سه سال و نیمه شد پسرم
ماهگیت مبارک نفس من و بابا
سه سال و نیمه شدی پسرکم.به همین زودی و قشنگی شش ماه از تولد
سه سالگیت گذشت و شش ماه مونده به تولد چهارسالگیت.
چقدر روزها داره زود میگذره.راحت میتونم حس کنم یه روز قراره به این فکر کنم
که چه زود گذشت سالهای کودکیت و چه زود پا به نوجوونی گذاشتی.
نوجوونی...جوونی...همه ی اینها قراره مثل این سه سال و خرده ای مثل
برق بگذره و فقط خاطرات و فراز و نشیبهاش برامون بمونه.فقط از ته دلم
از خدا میخوام که خاطراتمون فقط شیرین باشه و یه روزی از به یاد آوردنشون
اشک شوق گوشه ی چشمامون بشینه.
این ماه یه اتفاق خوبی افتاد که خیلی واسم شیرین و به یاد موندنی شد.
چند وقت بود که باهات مینشستم و نقاشی میکشیدم که یاد بگیری
ولی علاقه ای نشون نمیدادی و فقط خط خطی میکردی و فقط علاقه داشتی
مثلث و مربع و دایره بکشیولی یکدفعه چند شب پیش که من و بابا
داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم وسایلتو آوردی و نشستی و شروع کردی
به نقاشی کشیدن.خلاصه حواسمون بهت نبود که یه دفعه دفترتو نشون دادی
که ببینید چه نقاشی کشیدم!ببینید خودمو کشیدم
دیدن نقاشیت همانا و جیغ و هوار خوشحالیه من و ذوق زدگیه بابا همان
خودت هم طبق معمول همیشه ی وقت خوشحالی بلند شدی و شروع
کردی به رقصیدن
اونقدر خوشحال بودم که نگو.بهت گفتیم حالا سه تاییمون رو بکش!
تو هم انگار که بارها اینکار رو کردی به راحتی مداد رو گرفتی دستت و
یه نقاشی از سه نفرمون کشیدی
اون لحظه دوست داشتم انقدر فشارت بدم که نگو
قرار بود واسه سه سال و نیمه شدنت کیک درست کنم ولی نشد یعنی
مهمون داشتیم و یادم رفت با عرض معذرتعوضش واسه
هدیه یه چتر خوشگل با یه کلاه واست گرفتم.واسه چتر خیلی ذوق کردی
چون خیلی وقت بود که می خواستیش
از خدا میخوام تمام عمر بلندت مثل این بار با کارهای خوب و شیرینت غافلگیرمون
بکنی زندگیه مامان و بابا
این خودتی عزیز دلم
این چپیه بابا و راستیه منم که نمیدونم چرا انقدر چاقم!اون کوچولو پایینیه هم خودتی عزیز دلم