سی و پنج ماهگی
ماهگیت مبارک مرد کوچولو و شیرین من
چقدر زود میگذره این روزا.انگاری همین دیروز بود که یک ماه مونده بود به تولدت
و من لحظه شماری میکردم برای بغل کردنت.بوسیدنت.بوییدنت.
انگاری همین دیروز بود که بابا باهات حرف میزد و تو هم با لگدهات جواب میدادی.
و چه عشقی که من با هر لگدت میکردم.دوست داشتم هیچوقت اون
روزها تموم نشه.هر وقت به تک تک لحظه هاش فکر میکنم اشکم درمیاد.
میتونم بگم جزو بهترین روزهای زندگیم بود.روزهایی که خدا رو با تمام وجودم
حس میکردم.راستی...چه کسی جز خدا میتونست یه تکه از وجودم رو در درونم
بزرگ کنه و بیارتش به این دنیا؟!
یکماه به اولین سالگرد تولدت چه حسی داشتم.حس مادری که تمام زحمتهاش
داره به ثمر میشینه.حس ده سال بزرگ شدن در اون یکسال.
سال دومت هم که شیرینیش مثال زدنی نیست.به قول اون روزهای خودت که
وقتی بادکنکهای روی دیوار رو میدیدی و میگفتی تبلد مباک
و الان که یکماه مونده به سومین جشن تولدت و ماشاالله واسه خودت یه مرد
شدی.احساس غرور میکنم وقتی نگاهت میکنم.شاید یکم خنده دار باشه.
ولی واسه من دیدن قد و بالات دنیایی از غروره
این ماه رفتیم واسه آخرین بار پیش عمو کوکی و موهات رو کوتاه کردیم.کیف لوازمت
رو گرفتم تا از این به بعد آرایشگاه نزدیک خونمون موهات رو کوتاه کنیم.به قول خودت که میگی
من دیگه مرد شدم.عمو کوکی مال نی نیه